گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

بدبختی ها از اتفاقات تلخ و بزرگ متولد می شوند. اتفاقاتی که به هیچ شکلی نمی توان با آنها کنار آمد و شاید گذشت زمان بتواند کمی از اندوه و غم حاصل از آن ها را کم کند.

در مقابل آن خوش بختی ها هستند. خوش بختی ها از اتفاقات شیرین اما به شدت کوچک متولد می شوند. اتفاقاتی که شاید به نظر برسد هیچ تاثیری در جهان به این بزرگی ندارند اما این امید را به انسان می دهند که روزنه هایی از خوش بختی هنوز هم در گیتی یافت می شود.

دلیل سخت بودن دنیا و سخت بودن زندگی هم همین می تواند باشد. سختی ها بزرگ و پایدار هستند اما نوش داروی درد آن ها که می تواند اتفاقات خوب باشد، کوچک و گذرا. کاری ندارم که در گذشته چه اتفاقاتی برایم افتاده است. که چند بار احساس بدبختی کرده ام. چند بار شکسته ام و چند بار تا خط قرمز پیش رفته ام. مهم این است که دوباره روییده ام.

مهم اتفاقات کوچک اند. باید آن ها را در شیشه ای حبس کرد و هر روز تماشایشان کرد. هر روز تماشایشان کرد تا از یاد نبریم امید هنوز هم منتظر بهار است تا جوانه بزند.

۰ Comment 26 Khordad 95 ، 14:02

دلم برای صمیمیت های قدیم تنگ شده. برای شب های عید قربان و جمع شدن همه در خانه "مادرجون". برای نشستن در ایوان و تا خود صبح حرف زدن و خندیدن؛ برای تمام گوسفندهایی که طی این سال ها در راهِ "کباب شدن" کشته شدند. برای کسانی که فریاد می زدند: "پوست گوسفند" و هزار تومانی هایی که حاضر بودند در ازایش بدهند. برای دندان های لق. برای کباب های نپخته. برای قهقهه های از ته دل. برای مادرجون. برای همه آن روزهای براق. دلم برای گذشته ها تنگ شده. وقتی هر کدام از عمو ها و عمه ها و دایی ها و خاله ها گوشه ای از این مملکت هستند، وقتی دیگر در کنار هم نیستیم، وقتی خانه ای و ایوانی و شبی و قهقهه ای از ته دل وجود ندارد، وقتی دیگر آن روزها برنخواهد گشت دلم بیشتر تنگ می شود. بیشتر می گیرد و هیچ کاری نمی تواند کمی آرامم کند. بدتر از همه آن است که می دانم صمیمیت های گذشته دیگر تکرار نخواهند شد. با این خانواده های تک فرزندی و نهایتا دو فرزندی که نمی توان ایوان خانه های پدربزرگ ها و مادربزرگ های آینده را پر از قهقهه کرد!

۰ Comment 25 Khordad 95 ، 01:29

دیشب تا سحر نخوابیدم. پرده را کنار زدم. پنجره را تا آخر باز کردم و زیر سرخی آسمان بارانی دراز کشیدم. صدای چکه چکه باران دلم را نونوار می کرد. بوی ساقه های برنج و خاک خیس روحم را جلا می داد. دلم می خواست زمان بایستد. زمان بایستد و من به بلندترین جایی که می شد پیدایش کرد، بروم و به گذشته نگاهی بیندازم. نگاهی بیندازم و ببینم از کجا حساب و کتاب زندگی از دستم دررفته است. از کجا راه را بیراه رفتم. دلم می خواست زمان بایستد و من به تمام روزهایی که گذشت فکر کنم. فکر کردم. به آرزوها و رویاهایم. به تلاش هایم. به اتفاقات مهم زندگی ام. به راهی که می شد ازش لذت برد اما من در تمام طولش گریه کردم. فکر کردم. به تمام شب هایی که مثل آدامس کش می آمدند. به غصه خوردن های بیخودی ام. به فکر کردن به چیزهایی که ارزشش را نداشت. فکر کردم. که بعد از این همه بیراهه رفتن از کجا می توانم شروع کنم. که چه چیزی شادم می کند. دلم می خواهد راهم عوض شود. از نو متولد شوم. کوچ کنم به سرزمینی دیگر و خداوند همه خاطرات بد گذشته را از ذهنم پاک کند. حتی اگر نتوانم از بهارنارنج های این شهر دل بکنم. در حال حاضر هیچ چیزی قدر قبول شدن در یکی از دانشگاه های ارتش خوش حالم نمی کند. من فقط عاشق این هستم که دانشگاه قبول شوم. سختی بکشم. هم سطح علمی‌ام بالا برود و هم شخصیتم. من همیشه همین بودم. خستگی بیش از حد شب ها را به بیکاری مفرط روزها ترجیح می دادم. کاش دانشگاه ارتش قبول می شدم. سختی می کشیدم. هه ... لاغر می شدم. کمی هم کماندو. از همان هایی که از دیوار راست بالا می روند. حتی تصورش هم خنده دار است. من با کلی اضافه وزن از دیوار بالا بروم. چقدر آرزوهای الانم کوچک است. مثل آرزوی بچگی ام که دلم میخواست یک جعبه بزرگ پر از مدادرنگی داشته باشم. کاش از دنیا و آدم هایش تنها همین یک خواسته کوچک نصیبم می شد. کاش!!

۰ Comment 23 Khordad 95 ، 18:02
خاطرم از حرف های نگفته ای که رو به ابتذال می روند پر است. حرف دارم اما دل نوشتن نه. می دانم روزی لب به سخن می گشایم. می دانم!
۰ Comment 17 Khordad 95 ، 23:38