گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

کماندوی چاق!!

Sunday, 23 Khordad 1395، 06:02 PM

دیشب تا سحر نخوابیدم. پرده را کنار زدم. پنجره را تا آخر باز کردم و زیر سرخی آسمان بارانی دراز کشیدم. صدای چکه چکه باران دلم را نونوار می کرد. بوی ساقه های برنج و خاک خیس روحم را جلا می داد. دلم می خواست زمان بایستد. زمان بایستد و من به بلندترین جایی که می شد پیدایش کرد، بروم و به گذشته نگاهی بیندازم. نگاهی بیندازم و ببینم از کجا حساب و کتاب زندگی از دستم دررفته است. از کجا راه را بیراه رفتم. دلم می خواست زمان بایستد و من به تمام روزهایی که گذشت فکر کنم. فکر کردم. به آرزوها و رویاهایم. به تلاش هایم. به اتفاقات مهم زندگی ام. به راهی که می شد ازش لذت برد اما من در تمام طولش گریه کردم. فکر کردم. به تمام شب هایی که مثل آدامس کش می آمدند. به غصه خوردن های بیخودی ام. به فکر کردن به چیزهایی که ارزشش را نداشت. فکر کردم. که بعد از این همه بیراهه رفتن از کجا می توانم شروع کنم. که چه چیزی شادم می کند. دلم می خواهد راهم عوض شود. از نو متولد شوم. کوچ کنم به سرزمینی دیگر و خداوند همه خاطرات بد گذشته را از ذهنم پاک کند. حتی اگر نتوانم از بهارنارنج های این شهر دل بکنم. در حال حاضر هیچ چیزی قدر قبول شدن در یکی از دانشگاه های ارتش خوش حالم نمی کند. من فقط عاشق این هستم که دانشگاه قبول شوم. سختی بکشم. هم سطح علمی‌ام بالا برود و هم شخصیتم. من همیشه همین بودم. خستگی بیش از حد شب ها را به بیکاری مفرط روزها ترجیح می دادم. کاش دانشگاه ارتش قبول می شدم. سختی می کشیدم. هه ... لاغر می شدم. کمی هم کماندو. از همان هایی که از دیوار راست بالا می روند. حتی تصورش هم خنده دار است. من با کلی اضافه وزن از دیوار بالا بروم. چقدر آرزوهای الانم کوچک است. مثل آرزوی بچگی ام که دلم میخواست یک جعبه بزرگ پر از مدادرنگی داشته باشم. کاش از دنیا و آدم هایش تنها همین یک خواسته کوچک نصیبم می شد. کاش!!

95/03/23

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">