گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

آقای پدر با آن هیولای چمن زنی اش که دندان هایی برنده تر از دندان های کوسه دارد و قیافه اش از دیو داستان های سال های کودکی هم زشت تر و ترسناک تر است، انگشت شست پای چپش را خراش داد. قلب خانه تا چند ثانیه از تپش ایستاد.

۰ Comment 15 Aban 95 ، 23:23

هزاران سال پیش، تفرقه به جان مردم سرزمینی افتاد. جای خوبی و بدی عوض شد. آدم های سپید، سیاه نامیده می شدند و آدم های سیاه، سپید. اوضاع شهر نابه سامان بود. درگیری ها به اوجش رسیده بود. دیگر هیچ کس نمی دانست چاره حل مشکل چیست.
تا این که بزرگِ آدم های سپید تصمیم گرفت سرزمین را نجات دهد. نمی شد دست روی دست گذاشت و شاهد نابودی سرزمین بود. با خودش تصمیم گرفت دست تمامی آدم های سپید را بگیرد و برود با آدم های سیاه حرف بزند شاید از خر شیطان بیایند پایین. حرف اما فایده ای نداشت. جنگ سختی میان آن ها درگرفت.
آدم های سیاه آب را بر آدم های سپید بستند. به کودکان هم رحم نکردند. آن گرمای وحشتناک همه را بی تاب کرده بود. کودکان را بیشتر از همه. آن قدری که شکم هایشان را به زمین گرم بیابان می مالیدند تا شاید کمی عطش شان کم شود. گرما اما امان نمی داد. عطش اما کمی فروکش نمی کرد.
در میان کودکان نوزاد شش ماهه ای بود که بی قراری می کرد. تشنه بود. گریه هایش همه را به ماتم نشانده بود. آدم های سیاه اما کک شان هم نمی گزید.
پدر نوزاد دیگر طاقت نیاورد. کودکش را به آغوش کشید. به گمانش آدم های سیاه، لبِ تشنه اش را که ببینند دل شان خواهد سوخت اما زهی خیال باطل. آدم های سیاه سیاه تر شدند و کودک بی گناه را همان طور که بر دست های پدر بی قراری می کرد با تیری کشتند. خون کودک آسمان را سرخ کرد.

به نظر شما داستان بالا واقعیت دارد یا افسانه ای بیش نیست؟!
می شود انسان ها تا این اندازه وحشی باشند؟! اصلا مهم است با هم بحث کنیم که داستان بالا واقعیت است یا نه؟! 


یادم می آید خیلی کوچک که بودم، آن زمانی که امریکا در عراق مردم بی گناه عراقی را می کشت، در یکی از همان کشتارها، نوزادی قربانی جنگ آدم بزرگ ها شده بود. خوب آن صحنه را یادم است؛ چند تکه استخوان سوخته از او مانده بود که لای پارچه سفیدی گذاشته بودند.

خیلی هم نمی گذرد از بیخ تا بیخ بریده شدن گردن نوجوان دوازده ساله ای توسط داعشی های وحشی.

با این اوصاف می شود فهمید داستان بالا واقعیت دارد. آن زمانی که علی اصغر(ع) روی دست های حسین(ع) غرق در خون شد دنیا فقط تماشا کرد. کسی اعتراضی نکرد. چشمی نگریست حتی. همه و همه سکوت کردند. همه و همه نظاره گر بودند و حال هزار و چهارصد پانصد سال است که انسان ها تقاص سکوت شان را پس می دهند. دنیا را بر یزیدیان زهرمار نکردیم و این سکوت نتیجه اش شده هر سال دنیایی بدتر از دنیای سال قبل. هر سال کودکی مظلوم تر از سال قبل کشته شدن. هر سال آدم های سیاه وحشی تر شدن و آدم های دیگر ساکت تر شدن. فکر می کنید گناه ما انسان هایی که سکوت کرده ایم کمتر از کسانی است که هر جنایتی می کنند؟!! به خدای احد و واحد سوگند که گناه ما بیشتر است. این سکوت ها لجن بارتر از کاری است که آن وحشی ها می کنند. چرا وقتی آن نوجوان را گردن زدند دنیا را روی سر باعث و بانی اش خراب نکردیم؟! چرا سازمان ملل، که از آن بوی گند حیوانیت می آید نه انسانیت را بر سر صاحبان شان خراب نکردیم؟! چرا هر سال محرم که می شود تنها کاری که می کنیم دسته روی و سینه زنی و گریه زاری است؟! به خیال مان آتش جهنم با این اشک ها خاموش می شود؟! چرا این سکوت کوفتی را نمی شکنیم؟! چرا دنیا را روی سر ابرقدرت هایش خراب نمی کنیم؟! چرا؟!!

۰ Comment 29 Mehr 95 ، 19:08

همه دنیا یک طرف و خیابان نعلی شکل اطراف شهرک یک طرف. چه دردها و رنج هایی را که در دل خودش نکشیده. درخت هایش همیشه استوار و صبور اند. شریک لحظه های آرامی هستند که داری. شمعدانی های کنار جوی هایش عاری ات می کنند از هر چه فکر کردن به نبایدها. نباید هایی که جانت را بالا می کشند. موسیقی این جا خش خش برگ های خشکیده است. باد هم که باشد یاران همه جمع اند و می شود جشن گرفت. جادوی این خیابان نعلی شکل را نمی فهمم. مثل اجی مجی جادوگر بدقواره داستان سپیدبرفی است. یک ورد می خواند و روح ات را از هر چه ناآرامی است پاک می کند. این جا قدم زدن طعم بهشت می دهد. دیگر برایت فرقی نمی کند دنیا با همه گندگی اش هوار شده روی سرت. که هر که به تو رسیده یا زیر پایت را خالی کرده یا دست روی شانه هایت گذاشته و خودش را بالا کشیده. دیگر مهم نیست که چقدر روزگارت تلخ می گذرد. این جا هر قدم که بر می داری تکه ای از اندوهت برای همیشه کوچ می کند و می رود. قدم هایت که به بی نهایت برسند دیگر دردی روی قفسه سینه ات سنگینی نمی کند. دیگر دنیا جهنم نیست. دیگر دلت هوس نمی کند خودت را از بلندترین جایی که بلدش هستی پرت کنی پایین. آری! یاران همه جمع اند و امشب باید جشن گرفت. یک جشن حسابی.

اگر این خیابان نعلی شکل را از دنیا حذف کنند چه بر سر اهالی اش می آید؟!

۰ Comment 29 Shahrivar 95 ، 20:23

نمی دانم از ظهر تا الان چند بار این آلبوم ها را ورق زده ام. از عکس اول شان شروع کرده ام تا عکس آخرشان را با وسواس تمام دیده ام. گاهی لبخند زده ام و گاهی هم گریسته ام. انگار غم انگیزترین کار دنیا دیدن عکس های آلبوم های قدیمی است. از آن آلبوم هایی که ورقه هایشان از کهنگی زیاد نوچ شده اند. گند می زنند به دست هایت و آن ها هم گند می زنند به خودت و لباس هایت و زندگی ات. آدم های عکس هایشان هم گند می زنند به لحظه هایت. آدم هایی که گاهی می خندند و گاهی هم گریه می کنند و تو دلت می گیرد از آن همه جمود. از آن همه مردگی. تو سرنوشت همه آن هایی که بدون هیچ حرکتی به تو لبخند می زنند را می دانی. تا بیست و اندی سال دیگر را از بری ولی هیچ کدام شان گوش شنوا ندارند. که برایشان از آینده بگویی. مثلا به آن زن مهربان بگویی فلان روز پایت را از خانه بیرون نگذار. بروی دیگر برنخواهی گشت. یا به آن مرد مقتدر بگویی با همسرت مهربان باش که دنیا دار مکافات است. تحقیر کنی تحقیر می شوی و یا دلت بگیرد از همه آن هایی که از جوانی شان هیچ بویی نبردند و تمام زندگی شان را رنج کشیده اند. آن وقت اگر گوش شنوایی هم داشته باشند دلت نیاید که به آن ها بگویی آینده دردناک تر است!! آه ... این آه را فوق کشـــــــــدار بخوانید. آه از این زندگی با این آدم هایش. آدم هایی که مثل ماهی ها نیستند که به هشت ثانیه نرسیده همه چیز را فراموش کنند. نه تنها فراموش نمی کنند بلکه همه ثانیه هایشان را هم ثبت می کنند برای روزهای نمی دانم چی. روزهای دق آوری که شب نمی شوند. برای شب های نمی دانم چی. شب های کشــــــــــــــــداری که صبح نمی شوند.

+عموی مادرم هم کوچ کرد. آن هم برای همیشه.

۰ Comment 14 Mordad 95 ، 20:22

زندگی که خاله بازی نیست هر وقت دلت را زد بگذاری کنار. همه روز، روز بله بران و همه شب، شب عروسی نیست که تا ابد کنار همسرت لم بدهی و سرویس دهی همه چیز هم عالی باشد. بله را که گفتی تو می شوی خانم خانه و همسرت هم می شود مرد روزهای سخت. دوتایی باید تمام مشکلات را به دوش بکشید. دوتایی باید رنج ببرید. زجر بکشید. اشک بریزید. گاهی وقت ها هم لبخند بزنید. که چه بشود؟ که تا ده بیست سال دیگر دست تان خیلی راحت برسد به دهان تان. این که تمام مشکلات را بیندازی روی شانه های همسرت جز دلزدگی نتیجه ای ندارد. خانم خانه باید همدم باشد. باید غمخوار باشد. دلسوز باشد. همراه باشد. یک لیوان چای برای مرد خسته ات نریزی یعنی از همان اول هم زندگی را خاله بازی فرض کرده ای. یعنی هنوز بزرگ نشده ای. یعنی فقط چشمت به دنبال آن تورهای پف پفی لباس شب و تاج نقره ای زیبایت بود. یعنی از همان اول هم خانم خانه نبودی. دختر نازک نارنجی خانه بابایت بودی که زیادی لی لی به لالایت گذاشته اند. نتیجه این حجم بی فکری هم شده تویی که ترک های دیوار خانه ی نوساخت بابایت را می شماری!!

۰ Comment 07 Mordad 95 ، 11:15