آپارتمان پشت خانه از آن آپارتمان هایی است که حالم را به هم می زند. به شدت زشت است. هردمبیل است. از آن بناهایی است که فکر کردن به آن مرا از زندگی بیزار می کند. انگار بساز بفروش محترم فقط خواسته است چیزی بسازد و بیندازد به کسی و برود سراغ ساختن خرابه ای دیگر. آن وقت نمی دانم اهالی اش چطور در چنین فاجعه ای زندگی می کنند! بدتر از قیافه زشتش اوضاع نابه سامان اهالی اش است. صاحب خانه طبقه سوم مردی است که یک پسر و یک دختر دارد و یک کامیون که هر چند وقت یک بار می زند به جاده. دخترکش دبستانی است و پسرش هم کوچک تر از آن است که بتواند بنویسد یا بخواند. من در عجب زن خانه اش هستم. همیشه صدایش بلند است. در حال داد زدن است. عصبی است. آنقدر داد می کشد و فریاد می زند که حتی صدایش هم مردانه شده است. فکر می کنم جیغ زدن را هم از یاد برده است. قبل تر برایم سوال بود او از چه می نالد؟! چه چیزی او را هر روز و هر ساعت و هر لحظه عصبی و پرخاش گر می کند؟! چرا مثل خانم های دیگر متین و باوقار نیست؟! یا چرا با شیطنت بچه هایش عشق نمی کند؟! چطور به همین راحتی و به همین سرعت عصبانی می شود و صدایش آرامش آسمان را به هم می ریزد؟!
تا این که یک روز آیفون به صدا درآمد. شوهر زنی که همیشه صدایش بلند است آمده بود در خانه نذری بدهد. چادر گلدار مامان خانم را سر کردم و از پله ها رفتم پایین. در را یواش باز کردم. شوهر انگار به در چسبیده بود. در را که باز کردم حس کردم دارد پرت می شود درون خانه. خودم را جمع کردم. در را محکم گرفتم دستم که بازتر نشود. کاسه شله زرد را که دیدم خواستم تشکر کنم و برش دارم که چشمم افتاد به چشم هایش. یاد سرامیک های بدقواره آپارتمان پشت خانه افتادم و صداهای زنی که فریاد می زد. حالم به هم خورده بود. چشم هایش بوی لجن می داد. گناه از نگاهش می بارید. خواستم قضاوت نکنم اما نتوانسته بودم. نگاه بی شرمانه اش را به من دوخته بود و بی خیال هم نمی شد. دلم می خواست در را محکم بکوبم و تند تند پله ها را بروم بالا و بالا بیاورم همه بوی تعفن آورش را.
از آن روز به بعد هر زمان که زن طبقه سوم صدایش می رود بالا ته دلم به او حق می دهم. هیچ چیز برای یک زن سخت تر از این نیست که همسرش اهل نباشد. همراه نباشد. عاشق نباشد. چشمش دنبال دختر مردم باشد. زنی که چشم های همسرش بوی لجن بدهد با هر اتفاق کوچکی صدایش به آسمان می رود.