هیچ کس در تمام دنیا وجود ندارد که از شستن سرویس بهداشتی خوشش بیاید. دست زدن به تعفن مردم که نشد علاقه. بوی گند تمیزکننده و مدفوع توامان با هم جز حال بهم زنی لطف دیگری ندارد!
یادم می آید مجرد که بودم، خصوصا زمانی که کارشناسی تمام شد روزهایی را تجربه می کردم که هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه درسی و نه دانشگاهی بود. نه کاری و نه درآمدی بود. نه همسری و نه زندگی متاهلی. زندگی به چندشناک ترین حالت ممکن خود در حال تاخت و تاز بود! بعضی روزها آن قدر بیکار بودم که کل خانه را قدم می زدم و منتظر می ماندم ساعت دو شود و اهالی خانه از کار و بارشان دست بکشند و سری به این بدبخت بی نوای بی کار بزنند! آن قدر این قدم زدن ها و به در و دیوار خیره شدن ها و بیکاری آن روزها زیاد بود که تیک بدی گرفتم. حتی بعدها که ازدواج کردم هم در خانه قدم می زدم با این که کلی کار روی هم تلمبار شده بود! از یک جایی به بعد که اصلا هم نمی دانم از کجای زندگی به بعد(!) دیگر هیچ وقت اضافه ای نداشتم. حتی به میزان چند ثانیه. تلویزیون و سریال دیدن دیگر تمام شده بود. بیرون رفتن و در کافه نشستن به کل تعطیل. سینما رفتن و فیلم دیدن هم شد آرزو. تیکم خوب شد چون هیچ وقتی برای قدم های بیهوده و دیوانه وار خیره شدن به در و پیکر خانه نبود. حتی بعضی اوقات آن قدر زمان کم بود و وقت تنگ بود و کار زیاد بود که نام خود را هم از یاد می بردم. یادم نمی آید از کجای زندگی به بعد من دیگر برای خودم وقتی نداشته ام. یادم نمی آید از کجای زندگی به بعد انجام کارهایی که دوست شان داشتم آرزو شده است. اصلا یادم نمی آید که قبلتر از چه چیزی خوشم می آمد و از چه چیزی خوشم نمی آمد. اصلا از کجای زندگی به بعد زندگی این چنین بی رحمانه می تازد و می رود و به روی خودش هم نمی آورد که ما بدبخت ها هنوز به او نرسیده از نو عقب می افتیم!!
در سرویس بهداشتی را بسته ام. پسرم صدایم می کند. دخترم جیغ می زند. خانه و کاشانه ویران است. همسرم کلافه شده است. زندگی می دود ولی من هیچ صدایی نمی شنوم. روشویی و توالت را خوب می سابم. برق می زند. می خندم. ذوق می کنم. همه جایش تمیز شده است ولی من همچنان می سابم و لذت می برم و دلم نمی خواهد از سرویس بهداشتی بیرون بیایم!!!