گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

باز هم تو را آرزو کردم. شب های آرزو باید آرزویت را آرزو کنی. این که شب آرزوها آرزویت را از یاد ببری اوج فاجعه است و من تمام این سال ها، شب های آرزو تو را آرزو کردم. که نکند فاجعه ای رخ دهد. که یادم برود آرزویت کنم. من هر بار آرزویت کردم. سر سجاده. کنار ضریح امام دوست داشتنی ام. در امامزاده آن روستای خوش آب و هوا و تمامی شب های آرزو و شب های دیگر. تمامی شب ها. تمامی شب ها. هر بار که سپیده دم مهمان خانه مان می شد یادم می آمد تمام شب را با تویی گذراندم که می شد آرزویت کرد. که آرزویت کردم.

نگرانی معنایی ندارد. برای منی که تمام زندگی ام را صبوری کردم و ایمان داشتم که اتفاق خواهی افتاد نگرانی معنایی ندارد. اگر قرار باشد اتفاق زندگی ام باشی اتفاق خواهی افتاد.

شاید بیست سال بعد، در یکی از شب های تابستان، که روی صندلی توی ایوان، به جلو و عقب تاب می خورم و منتظر آمدنت هستم و در فکری عمیق فرو رفته ام، به تویی فکر کنم که روزگاری بزرگ ترین ترس زندگی ام بودی، که وحشت نیامدنت زندگی ام را تیره و تار کرده بود، که ثانیه های زندگی ام با دیدن چهره اندوه بار آقای پدر و مامان خانم به لجن کشیده شده بود، دخترک مان بیاید توی بغلم بنشیند، ماچ آبداری به گونه ام بزند و از قدیم ها سوال بپرسد. از زمان هایی که موهایم را می بافتم و کل اتاقم پر بود از کاغذهای رنگی و مروارید های براق و لباس های تورتوری. که آن زمان ها، یعنی قبل از بابایش عاشق مردی بوده ام یا نه. من هم به فکر کردنم ادامه دهم. به تویی فکر کنم که جواب خیلی از سوال ها هستی. تویی که شب های زیادی آرزویت کردم. که هیچ وقت جرات نکردم از ترسم برای کسی بگویم. تویی که ترس نیامدنت مثل یک پیچک پیچید به شیارهای ذهنم و ریشه دواند در تک تک سلول های خاکستری ام. به تو فکر کنم و به دخترک وروجک مان که در قبال یک ماچ کوچک چه خواسته ی بزرگی دارد. همین طور که نوازشش می کنم، گیس های درخشانش را دست می کشم، اشک چشمانم را در تاریکی شب گم می کنم، برایش از فراموشی ام بگویم. از حواس پرتی نداشته ام. که مامان خانمت یادش نمی آید شام دیشب چه بوده چه برسد به آن زمان ها. که از همان قدیم ها همین اندازه فراموش کار بودم. همین طور که طفره می روم و دخترک مان به روی خود نمی آورد که حرف هایم را باور نکرده است، که هیچ هم مامان خانمش حواس پرت نیست و تنها کسی است که در زندگی اش همه داستان ها را به خاطر می آورد، به درخت های گیلاس باغ خیره شوم و به روی خود نیاورم چقدر آن گیلاس ها مرا یاد تو می اندازد.

یعنی می شود از این به بعد حادثه مهمی رخ بدهد. که اتفاق بیفتی؟!!