مریض که شده بودم، درست زمانی که توده خوش خیم لعنتی ام در حال بزرگ شدن بود، روزهایی که از سرماخوردگی رنج می بردم و شب ها از تنگی نفس، سیکاس قشنگم زرد شده بود. پدرم در اولین روزهای زندگی مشترکم با تاج سر او را به من هدیه داده و نورچشمی من در بین گل هایم بود. جمعه ای نبود که به او آب نداده باشم و یا دست نوازشم را بر رویش نکشیده باشم. البته این کار را برای تمام گل هایم انجام می دادم ولی تنها سیکاس در روزهای مریضی ام زرد شد. این روزها که حالم بهتر است او هم سرحال تر شده و برگ هایش کمی سبز شده است. هوم ... آره ... سیکاس با مریضی من غصه خورده و زرد شده! شاید باورش بری تان سخت باشد و یا با خود فکر کنید گلی که آب ننوشد خواهد خشکید ولی نه. واقعیت چنین نیست. من یقین دارم روزی که خواهم مرد سیکاس هم با من خواهد مرد. مثل گل های سرخ باغچه مادرجون که بعد از رفتنش دیگر نه گلی دادند و نه سبز ماندند. آن عطر خوش و آن رنگ های چشم نواز با مادرجون رفتند و تنها چوب خشکیده ای ازشان مانده است. سیکاس نازم هم بعد از من خواهد مرد ولی از خدا می خواهم در آن دنیا اگر خانه ای ندارم حداقل به من باغچه ای بدهد پر از گل های رنگارنگ. پر از گل های سرخ و محمدی و سیکاس نازم و تمامی گل هایی که در این دنیا مراقب شان بودم. هر چند که به لطفش بسیار امیدوارم و می دام او مرا در آن دنیا تنها و بی سرپناه نخواهد گذاشت.