روزی خواهد رسید که فرشته مرگ قدم به قدم به من نزدیک تر می شود. همان زمان که از هیبت و هیمنه اش به لرزه افتاده ام. خوب که مطمئن شده ام دیگر زمانی برای زندگی بر روی این کره خاکی ندارم تنها حسرت ها هستند که به ذهنم خطور می کنند. حسرت کارهایی که دلم می خواست انجام دهم ولی ترسی چندشناک که من یا اطرافیانم به دلم انداختیم باعث شد هیچ وقت انجام ندهم!! حسرت روزهایی که تنها خوشی و شادی اش می توانست قدم های کوچکی باشد که دلم می خواست برای خودم بردارم. من تمام حسرتم. حسرت کارهایی که دلم خواست ولی هیچ وقت نشد. چطور زمانی گه فرشته مرگ نزدیک و نزدیک تر شد اشک از چشمانم سرازیر نشود؟! از زندگی به باد رفته ام؟! از دلخوشی های نکرده ام؟! از آرزوهای کوچک تحقق نیافته ام؟! فرقی نمی کند. فرقی نمی کند که تو تمام زندگی ات را دویده باشی. زمانی که برای خودت و آرزوهایت قدمی برنداشته باشی آن روز، روز مرگ تو است. من سال ها است که مرده ام. فرقی نمی کند فرشته مرگ قدم به قدم به من نزدیک تر شود یا نه!!