گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

این که از بین هشت میلیارد انسان مرا می خواهی، نگاهت به من بخورد دست و پا می زنی، تنهایت بگذارم با زبان بی زبانی مرا می خوانی، بوی تنم را دوست داری و تنها در آغوش من آرامی، دردت برای من است، سلامتی ات نیز هم، شادی ات برای من است، غصه ات نیز هم، همه این ها آن قدر برایم شیرین است که نمی دانی. تو ای دختر دردانه ام! این که مرا می خواهی و به دنبالم می گردی و مرا می خوانی برایم یک دنیا جذابیت است و حس ناب مادری. نمی دانی وقتی صدایم را می شنوی و گرسنگی ات را با خوردن پشت دستت به من می فهمانی چقدر قند در دلم آب می شود. دختر نازدانه ام! قبل از آمدنت هراسی عجیب داشتم. مدام با خودم کلنجار می رفتم نکند همانند برادرت تو را دوست نداشته باشم ولی زهی خیال باطل. گویی مادرها اگر ده فرزند هم داشته باشند همه شان را بی نهایت دوست دارند و برای هر کدام شان دست به هر کار ناممکنی می زنند. دخترم! عزیزم! همدم رازهای مگویم! رفیق وقت های تنهایی ام! تو را دوست می دارم. تو را قدر همه انسان هایی که دوست می دارم، دوست می دارم. تو را قدر همه انسان هایی که ندیده ام دوست می دارم. تو را قدر همه زمان هایی که نزیسته ام دوست می دارم. تو را ... .

۰ Comment 16 Mehr 02 ، 10:33

شنیده ام خداوند دعای زنی که از مردش راضی است را در حقش برآورده می کند. میچکا ار تاج سرش راضی است و برایش هر روز، هر روز دعا می کند. دعا می کنم خداوند اول از همه سلامتی و طول عمر به تاج سرم بدهد. در ادامه می خواهم خداوند آن قدر به تاج سرم روزی دهد، آن قدر روزی دهد که محبت اطرافیانم به فرزندان اطرافیانم را نبینم. نبینم که فرزندان مرا چطور از محبت خویش دریغ می کنند، در حالی که به فرزندان اطرافیانم تا خرخره محبت می کنند! شماها هم حرف مرا گوش کنید: "اگر مادری در نزدیکی تان است، از او بابت تمام رنج ها و زحمت هایی که کشیده است قدردانی کنید." نه اشتباه نکنید! نگفته ام برایش طلا و لباس و کیف و کفش و روسری و چه و چه بخرید! تنها گفته ام از او قدردانی کنید. حتی شده با یک بسته شکلات! اگر آن هم در توان تان نیست با کلام. تشکر کلامی هیچ از تشکر عملی کم ندارد. نمی دانید که مادر تازه زایمان کرده چقدر حساس و زودرنج است. آن قدری که رفتار اطرافیان میچکا هنوز هم بعد از گذشت دو ماه و اندی روز از ذهنش خارج نشده است. هشتگ این پست هم "می نویسم بلکه راحت شوم" است. بلکه دیگر به رفتار اطرافیانم فکر نکنم. فکر نکنم تا سر بحث باز می شود بچه، بچه آن ها است و منِ بچه مردم هیچ کاره اما جالب است که در عمل و در قدردانی نه بچه مهم است و نه منِ بچه مردم و نه بچه بزرگ ترم!! جالب تر آن است که نوشته ام اما هنوز راحت نشده ام و بغض مثل یک پرتقال راه گلویم را بسته است.

۰ Comment 08 Mehr 02 ، 17:17

یک ماه می شود که از آن شب می گذرد. یک ماه می شود و روزی نبوده است که من به آن شب فکر نکرده باشم! شبی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم کرده ام. شاید گمان کنید خودم را لوس می کنم یا اغراق می کنم و یا هر چی ولی این گفته خود واقعیت است. آن شب من با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم. در آن اتاق تیره و تاریک، با آن سقف بلند چندشناکش گمان کردم به همراه بچه توی شکمم خواهم مرد! آن هم منی که زایمان اولم بسیار راحت بود و این شکم دومم بود. شاید با خود بگویید: "خب فشارت بالا بود، پروتئین دفع می کردی، سنگین شده بودی، پیاده روی نکرده بودی و خیلی چیزهای دیگر" ولی دلیلش هیچ کدام از این ها نبود. دلیلش تنها آن بیمارستان کوفتی با آن پرسنل بی‌سوادش بود. خرابه‌ای که کبکبه و دبدبه‌اش گوش فلک را کر کرده است. لعنت. لعنت به آن بیمارستان و تمامی پرسنل بی‌وجدانش. از سر تا دمش. از رئیس بی‌لیاقتش تا مامای بی‌سوادش. لعنت. کاش نبودید تا مردم را این همه زجرکش نمی‌کردید!!

۰ Comment 22 Mordad 02 ، 12:03

بیست و دوم تیرماه سال یک هزار و چهارصد و دو، ساعت ۱:۴۲ بامداد در بدترین شرایط جسمی من دخترم به دنیا آمد. به دنیا آمدن نرگس مادر تنها یک معجزه بود. خدایا شکرت.

۰ Comment 12 Mordad 02 ، 11:08

دخترک عزیزتر از جانم!

مامان جانم!

دتر جانم!

خیلی اتفاقات در این مدت اندک افتاده است که خیلی ها نمی دانند. تقریبا یک سال پیش عزمم را جزم کردم. شروع کردم به پیاده روی های طولانی دورتادور پارک محبوبم. نمی دانی دتر جانم! اولین شب از درد کمر اصلا نتوانسته بودم بخوابم. نه می توانستم بنشینم و نه می توانستم دراز بکشم و حتی نمی توانستم راه بروم. من اما از تلاش دست بر نداشتم. ادامه دادم. باز هم دورتادور پارک را قدم زدم. به این امید که وزن کم کنم تا بتوانم تو را داشته باشم. از آن روزها کمی گذشت و دردسرهای جدیدی شروع شد. آزمایش پشت آزمایش؛ سونوگرافی پشت سونوگرافی. هر بار به چیزی گیر دادند و هر بار قلبم را لرزاندند. بعد از کلی اذیت کردن و اذیت شدن اعلان بی خطری می کردند! این روزهای آخر هم دست از سر تو و من برنداشته اند. هنوز هم آزمایش دارم و هنوز هم باید سونو شوم. بماند که ریزه میزه بودنت مرا چقدر به دردسر انداخت. بماند که برای جان گرفتنت چقدر غذا خوردم و چقدر چاق شدم. بماند که چقدر این آخری ها کمردرد شده ام و چقدر هر روز از درد می نالم و گریه می کنم. دتر جانم! این ها را نمی گویم که گمان کنی منتی بر سر تو گذاشته ام. نه! به هیچ عنوان. این ها را می گویم تا بدانی من برای داشتنت از تمامم مایه گذاشته ام. از تمامم. اگر روزی به عشق من نسبت به خویش شک کردی این نوشته ها را بخوان.

۱ Comment 11 Tir 02 ، 22:39