زایمان دوم
یک ماه می شود که از آن شب می گذرد. یک ماه می شود و روزی نبوده است که من به آن شب فکر نکرده باشم! شبی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم کرده ام. شاید گمان کنید خودم را لوس می کنم یا اغراق می کنم و یا هر چی ولی این گفته خود واقعیت است. آن شب من با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم. در آن اتاق تیره و تاریک، با آن سقف بلند چندشناکش گمان کردم به همراه بچه توی شکمم خواهم مرد! آن هم منی که زایمان اولم بسیار راحت بود و این شکم دومم بود. شاید با خود بگویید: "خب فشارت بالا بود، پروتئین دفع می کردی، سنگین شده بودی، پیاده روی نکرده بودی و خیلی چیزهای دیگر" ولی دلیلش هیچ کدام از این ها نبود. دلیلش تنها آن بیمارستان کوفتی با آن پرسنل بیسوادش بود. خرابهای که کبکبه و دبدبهاش گوش فلک را کر کرده است. لعنت. لعنت به آن بیمارستان و تمامی پرسنل بیوجدانش. از سر تا دمش. از رئیس بیلیاقتش تا مامای بیسوادش. لعنت. کاش نبودید تا مردم را این همه زجرکش نمیکردید!!



