پنج ساله می شویم.
کمتر از هشت روز دیگر مانده تا پنج سالگی مان. باورت می شود جان و جهانم؟! پنج ساله می شویم و من در کنار تو بزرگ و بزرگ تر شده ام. تمام این پنج سال برای من، پنجاه سال گذشته است. نه آن که فکر کنی بد گذشته، نه؛ من در کنار تو پنجاه سال بزرگ تر شده ام. از آن دختر نازپرورده خانه پدری ام که با تقی به توقی خورده یا نخورده از کوره عصبانیتم در می رفتم، به زنی صبور و صبوتر از گذشته تبدیل شده ام. من در کنار تو زیبایی عشق را دیده ام؛ طعم واقعی اش را چشیده ام؛ راهش را پیموده ام. تو معلم عشق بودی و من دانش آموز کلاست. من از آن دختر نازپرورده خانه پدری ام، زن صبور خانه تو شدم. چه از این بهتر؟! از این بهتر هم مگر هست؟! منی که تمام سلول های خاکستری ام به دنبال بهتر شدن زندگی مشترک ما است. منی که معنای عشق را جور دیگر دانسته ام. از معنای مضحک و کودکانه ام به معنای واقعی و کمالش رسیده ام. منی که دانسته ام و به این ایمان رسیده ام که عشق یعنی تو و تو و تو. به من بیشتر بنگر و کمتر عیوبم را به زبان بیاور. از من عشق مخواه که من خود عشقم. از من عشق مخواه که تو با دیدن به خال سینه ام می توانی بارها مست شوی و عاشق تر. از من عشق مخواه که تو با طنین صدایم می توانی بیشتر از خود به خود شوی. از من عشق مخواه که تو می توانی با چشمانم بارها و بارها به دنیا بیایی و زندگی کنی. از من عشق مخواه که من خود عشقم. همان طور که تو برای من خود عشق هستی. آن خال پیشانی ات و آن صدای بم زیبایت و آن دو چشمان دلربای عاشق کشت. من خود عشق هستم و تو نیز هم. تو تمام و کمال برای منی و هیچ چیز برای من زیباتر و قشنگ تر از این نیست. چه چیزی بهتر و زیباتر از این؟! چه چیزی را سراغ داری به این زیبایی؟! می بینی جان و جهانم؟! پنج ساله می شویم و انگار پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. در این پنج سال از هیچ تلاشی دریغ نکرده ام. برای بهتر شدن زندگی مشترک مان. خودت هم خوب می دانی. خودت هم خوب می دانی راهی نبوده که نرفته باشم و کاری نبوده که نکرده باشم. منی که از آن دختر نازپرورده خانه پدری ام به زن صبور خانه تو تبدیل شده ام. به من بیشتر بنگر و کمتر عیوبم را به زبان بیاور که من جز تو به هیچ نمی اندیشم. تو نیز به خوبی هایم بیندیش. بیندیش که برایت چه ها کرده ام و کافی است لب تر کنی تا دنیا را به نامت بزنم. به من بیشتر بنگر.



