گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

اوایل خودم را سرزنش می کردم. منی که تمام خانه را، آن هم خانه ای به این بزرگی، یک جا و بدون معطلی گردگیری می کردم و جارو می زدم آن روزها بسیار بسیار زود خسته می شدم. آن قدر زود که آشپزخانه تمیز نشده، دلم می خواست بی خیال گردگیری و جارو و فلان و بهمان شوم. خستگی ها بیشتر شد. بیشتر و بیشتر. کم کم درد بالای شکم هم به آن اضافه شد. دردی شبیه به تیر کشیدن. زندگی برایم سخت شده بود و حتی تلخ. من دیگر از پس کارهایم بر نمی آمدم اما به کسی هم نمی گفتم. غرورم اجازه نمی داد. غرورم اجازه نمی داد به کسی بگویم دیگر آن آدم سابق نیستم. دردها بیشتر شد. خال های قهوه ای نمایان شدند. دیگر ترسیده بودم. دلم برای پسرم می سوخت. دلم نمی خواست بی مادر شود. دل را به دریا زدم. به تاج سر گفتم. از او خواستم مرا به دکتر ببرد. مامان خانم برایم در بیمارستان خودش وقت سونوگرافی گرفته بود. تازه داشت یادم می افتاد که زندگی کنم. روزها می رقصیدم. کاری که خیلی وقت بود انجامش نمی دادم. لباس های زیبا می پوشیدم. بیشتر برای پسرم وقت می گذاشتم. بیشتر تاج سر را می بوسیدم. احساس می کردم بعد از مدت ها تازه یادم افتاده بود روزمرگی نکنم. روز سونوگرافی آمد. تاج سر آن روز ماموریت بود. مجبور بودم با برادرشوهرم به بیمارستان بروم. برایم سخت بود ولی چون مامان خانم بود کمی احساس راحتی می کردم. دکتر شکمم را بررسی کرد. کبدم چرب بود. آن هم از نوع دو!! همین. یک کبد چرب مرا به آن حال و روز انداخته بود. زندگی را برایم سخت کرده بود. خدا را شکر کردم. شکر که بدتر از این نبود. از آن روز یکی دو ماهی می گذرد. ورزش می کنم. رژیم گرفته ام. دیگر شکمم تیر نمی کشد. خستگی ام کم شده است. این روزها را بیشتر از قبل زندگی می کنم. بیشتر از قبل قدرش را می دانم و دیگر خودم را برای اتفاقی که دست من نیست سرزنش نمی کنم. 

99/10/26

Comment  ۱

26 Dey 99 ، 11:44 سیروان REGA
کاش زودتر بفهمیم که باید زندگی کنیم
Reply:
کاش ...

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">