گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

قوی باشید.

Wednesday, 30 Mordad 1398، 10:41 AM

دروغ چرا؟! اوایل خیلی می ترسیدم. از اینکه نازپسر شب ها نخوابد و گریه کند خیلی خیلی می ترسیدم. می ترسیدم از نخوابیدن تاج سر و فردایش سرکار چرت زدن هایش. خب! کسی هم نبود که بتوانم ترسم را برایش بگویم و او هم بگوید که این چه ترس مسخره ای است و هر چه بیشتر بترسی بدتر می شود. بدتر از آن ترس از نخوابیدن خودم داشتم که نکند شب تا صبح نخوابم و نتوانم بچه ام را نگه دارم و مادر خوبی باشم. باز هم کسی نبود که بگوید این چه ترس مزخرفی است که داری و اگر هم شب تا صبح نخوابی، صبح تا شب که می توانی بخوابی و جبران کنی! خلاصه که این ترس مسخره و مزخرف تا چند شب با من بود اما میچکا آدم ترسیدن نبوده و نیست. یک بار که این فکرهای کودکانه به سراغم آمد به خودم تشر زدم که این فکرها را بگذار کنار. به خوابیدن فکر نکن. هیچ کس با یک شب تا صبح نخوابیدن نمرده که تو بخواهی بمیری! به نازپسر فکر کن و دنبال مشکلش بگرد تا از گریه نجاتش بدی. بعد که آرام شد دیگر مهم نیست بخوابد یا نخوابد. آرام باشد، حالش خوب باشد، فدای سرش که بیدار بود و بازیگوشی می کرد. از همان شب بود که هر بار با شنیدن صدای گریه نازپسر و ترسیدنم به خودم تشر می زدم و سعی می کردم به دنبال چاره باشم. این احوالات مرا یاد قبل زایمان می اندازد. هر بار که از کار کردن و خانه داری و شوهرداری می ترسیدم همین کار را می کردم. یک داد به سر خودم می زدم و تمام. دیگر غول مشکلات نمی توانست نگرانم کند.

 

+پسرم پنجاه و دو روزه شده است. چاقالو و لپدار. بازیگوش و کنجکاو. چشم هایش هم می بیند. تازه در چهل و شش روزگی در بیداری به من لبخند زده است. خوش بختی از این بالاتر؟!

98/05/30

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">