روسیاهان
زمستان رفت و روسیاهی به تن زغال ماند. عروسی تمام شد و رسوایی به تن متعفن بعضی ها ماسید. بعضی ها که چشم دیدن خوشی هیچ بنی بشری را ندارند. بعضی ها که با دیدن ماشین آخرین سیستمِ کسی در خیابان های شهر، برای صاحبانش آرزوی کوفت می کنند. بعضی ها که تلاشی برای بهتر شدن زندگی شان نمی کنند هیچ، بلکه توقع دارند دیگران هم هیچ حرکتی برای زندگی شان نکنند. هیچ کس کار نکند. هیچ کس پول درنیاورد. هیچ کس هیچ چیزی نخرد. هیچ کس ترقی نکند. هیچ کس خوش حال هم نباشد. همه درجا بزنند. بعضی ها که همیشه به فکر آن هستند خوشی ها را ناخوشی کنند. بعضی ها که انتهای هر عروسی حرف از خود در می آورند. آن وقت آن حرف را یک کلاغش می کنند. دو کلاغش می کنند. سرآخر هم چهل کلاغش می کنند. خوب که در خانواده فتنه به پا کردند، کمی، تنها کمی آرام می شوند. عروسی تمام شد و روسیاهی به تن بعضی ها ماسید. ماسید و بوی متعفن شان را بدتر و غیرقابل تحمل تر کرده است. همان هایی که فکر کرده اند آقای پدر و مامان خانم همانند سایر اعضای این طایفه احمق اند. که بخواهند به حرف های پوچ شان دامن بزنند. یا از خود عکس العملی نشان دهند. یا فتنه را جدی بگیرند. نه! همه احمق نیستند. من و خانواده ی کوچکم همانند بقیه احمق نیستیم. که بخواهیم زندگی مان را خراب حرف های صد من یک غازی کنیم. که بخواهیم خوشی مان را ناخوشی کنیم. که بخواهیم گند بزنیم به جشنی که به بهترین و آبرومندترین شکل ممکنش برگزار شده است. که چشم شهر درآمده از جشنی که فلانی برای دختر بزرگش گرفته است. آری! من و خانواده ام این روزهای خوش را ناخوش نمی کنیم. می گذاریم آن ها در حسادت شان بمیرند.