به انتظار نشستهام_یک
گاهی وقتها یک تلنگر کوچک کافی است تا گام در راه عاقبتبخیری بگذاری. خوش به حال کسی که این تلنگر را بزند. خوش به حال خبرنگاری که سهشمبه شب از مردی گفت که چندین و چند سال است هر سهشمبه راهی سرزمین عشق میشود. آن هم برای ادای نذری که قول و قرارش سالها می شود که سرآمدهاست. مردی که میچکا را به فکر میبرد. آن وقت میچکا با خودش حسرت میخورد که ای کاش آن مرد بود. آن مرد که هر سهشمبه میرود. میرود تا ... میرود تا عشق کند. آن وقت میچکا به خودش میآید. با خودش فکر میکند شاید راه بسی دور باشد ولی دلها را نه مکان میشناسد و نه زمان. از هر جایی و در هر زمانی میشود عاشق شد. عاشق میشود. با خودش عهد میبندد هر شب جمعه چیزی بنویسد و یادی کند. حتی اگر این کارش قدر یک دانه جارو در این جهان بیکران کوچک به نظر برسد. پس میچکا نذر میکند و از ایزد پاکش میخواهد که کمکش کند. میخواهد که قلمش بتواند حتی یک نفر را هم که شده بیدار کند؛ عاشق کند؛ راهی سرزمین عشق کند. میچکا نمیخواهد از یاد ببرد که دعاهای مردم در حق مردی که خواهدآمد مستجاب میشود. کاش همه از یاد نبرند.



