گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

دو روز یا دو قرن؟!

Monday, 6 Azar 1396، 03:41 PM
الان که داعش ریشه کن شده و می شود تا ابد به احترام شهدایی که از تمام زندگی شان گذشتند ایستاد و کلاه از سر برداشت، ولی همان زمان که صدای توحش یک سری انسان نمای در باطن حیوان به گوش می رسید فکر می کردم خیلی راحت است. خیلی راحت است که چمدان مردی را ببندی که عاشقش هستی و او را به دیاری بفرستی که معلوم نیست از آن جا سالم و زنده برگردد یا نه. با خودم می گفتم اگر روزی تاج سر خواست برود من هم بخواهم. اگر نخواست من هم نخواهم. فکر می کردم قدرت آن را دارم که تا نمی دانم کجای زندگی تنها سر کنم و چشم انتظار بمانم. هر چند که چشم انتظاری را بهتر از هر چیز دیگری در زندگی ام چشیده ام و می دانم چیست و می دانم نمی شود با آن هیچ کاری کرد ولی فکر می کردم که از پسش برمی آیم.
آزمون ارشد برای من خیلی مهم بود. این را تاج سر خوب می دانست. می دانست که روزها و شب های زیادی را با سختی زیادی گذرانده ام. که خودم را به هر آب و آتشی زده ام تا در دوره ای که در این مملکت هیچ چیز ارزش ندارد جز پول و پولش را هم هر کسی ندارد درس بخوانم و سطح سوادم را بکشم بالا. که برای میچکا مهم نیست چه کسی بیاید و چه کسی برود و هر چه بشود این علم است که هست و می ماند. تاج سر خودش برایم انتخاب رشته کرد. هر جا که می توانستم قبول شوم را زد. می خواست که من قبول شوم. حالا اگر راه دور است و دانشگاهش فلان است و اساتیدش بهمان است و این ها را فقط ترم یک تحمل کنم تا مرا ترم دو بیاورد شهر خودمان. قبول شدم. شهری که با ما ساعت ها فاصله داشت. مهم نبود که رفت و آمد سخت بود. مهم این بود که قبول شده بودم ولی انگار ته دل تاج سر کمی لرزیده بود.
جمعه بود. هنوز خوابگاه من مشخص نشده بود. تنها یک بار به همراه آقای پدر برای ثبت نام به رشت رفته بودم. خیابان ها را نمی شناختم. ایستگاه تاکسی ها را نمی دانستم کجا است. دربستی ها خدا تومان از تو می گرفتند برای چند متر مسافت. تک و تنها و بدون کمک و بدون وسیله نقلیه با یک ساک سنگین و یک کیف باید می رفتم و خوابگاه را مشخص می کردم و بعدش هم بدو بدو خودم را به کلاس صبح شنبه می رساندم. دروغ چرا؟! واقعا نمی دانستم چطور باید از پس این کار بربیایم و ته دلم کمی نگران بودم. تاج سر انگار از من نگران تر بود. به زبان می گفت که بروم ولی در باطن دوست نداشت. نیمه شب که نزدیک شد ماشین را آتش کرد که مرا به پایانه برساند. در تمام مسیر خواست که مراقب باشم و از این حرف ها. موقع سوار شدن اوتوبوس لبخند زد ولی انگار ته آن چیزی فراتر از یک شادی بودی. او نگران بود و من آن را حس می کردم. من هم در دلم می گریستم.
خودش را به هر سختی انداخت. حتما می خواست که مرا همان ترم یک از شر رفت و آمد و دوری از خانواده و خوابگاه و خیلی چیزهای دیگر که گفتنش نتیجه ای جز به زدن حال شما ندارد نجات دهد. به هر دری زد. به هر کسی رو انداخت. هر روز هر روز کل ساختمان ارشد دانشگاه را بالا و پایین رفت تا اجازه انقالی دایم را بگیرد. من هم آن طرف دنیا مخ مدیرگروه را زده بودم و امضایش را گرفته بودم و کلی باریکلا شنیده بودم. تا این که انتقالی دایم بعد از گذران سخت ترین ماه زندگی ام جور شد و من به شهر بازگشتم.
چند روز پیش تاج سر گفت که نظام مهندسی می خواهد آن ها را برای بازدید از کارخانه نمی دانم چی ببرد اصفهان. مدت زمانش هم دو روز بود. یعنی تاج سر دو روز در شهر نبود. نمی دانم چرا حالم گرفته بود! با خودم می گفتم که در این شش ماهی که عقد کردیم شده سه روز هم همدیگر را نبینیم ولی چرا این دو روز این همه ناراحت کننده است برای تو؟! بعد هی با خودم بحث می کردم که در آن روزها اگر به تاج سر زنگ می زدم و می خواستم بیاید ببینمش می آمد ولی حالا که از شهر می خواهد بزند بیرون چه؟! یا باید تحمل می کردم تا برود و برگردد یا نمی گذاشتم برود. دلم هم نمی آمد که نرود. این روزها به اندازه کافی ساختن خانه مان خسته اش کرده بود. می رفت و هوایی می خورد و استراحتی می کرد و جانش تازه می شد. چه بهتر از این؟!
دیشب که رفیقش آمد سراغش، وقتی خواست که برود، وقتی ساک بادمجانی رنگ خودم را که با آن رشت می رفتم در دستش دیدم، وقتی قدم های شمرده شمرده اش ضربان قلبم را به شماره انداخته بود، وقتی خواست که دو روز را در شهر نباشد و تنهایم بگذارد، وقتی تنهایم گذاشت و رفت تازه فهمیدم سخت است. سخت بود که تاج سر سه روز را تنها در شهر سر کند. برایش سخت بود که او باشد و من نباشم. تازه فهمیدم که تاج سر چرا آن همه خودش را اذیت کرده بود. که می خواست من در شهر بمانم. من فکر می کردم راحت است اما سخت است. سخت است که بخواهی چمدان مردی را ببندی که عاشقش هستی و او را به هر کجا غیر از جایی که تو هستی بفرستی. سخت است، حتی اگر بدانی که حتما برخواهد است. سخت است که در هوایی نفس بکشی که صدای نفس هایش نمی پیچد در باد سوزناک آخر پاییز. تازه فهمیدم که چه دلی دارند بعضی از زن ها. که چقدر شیرزن هستند. که چقدر بزرگ اند. تازه فهمیدم.
96/09/06

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">