مثل یک سوزن ..
بعضی چیزها خیلی بزرگ هستند. آن قدر بزرگ که در رویارویی با آن ها گمان می کنی اگر همه نیروهای جهان به یاری ات بشتابند باز هم توان ایستادن در برابرشان را نداری. گمان می کنی هیچ نیرویی نمی تواند آن را از پا درآورد. که تو را از ریشه ناامید می کند. به لرزه ات می اندازد. بعضی چیزها به اندازه این کره زمین برایت سنگین است. مثل بغض ها. بغض ها آن قدر سنگین هستند که هرگاه ته گلویت خانه کنند دیگر هیچ روزنه ای از امید به چشمانت نمی آید. فکر می کنید که زندگی دیگر تمام شده است. که فکر می کنید دیگر دلیلی برای ماندن و زندگی کردن وجود ندارد. در همین کش مکش ها است که یک اتفاق ساده نجاتت می دهد. یک اتفاق ساده که از هر چیز کوچکی کوچک تر است اما می تواند کارهای بزرگی بکند. بزرگ به بزرگی زمین و شاید هم بزرگ تر. مثلا یک تماس ساده از کسی که دوستش داری. یا حرف زدن با پدیده ای به نام مادر. آن وقت است که بغض لعنتی ات سست می شود و از هم می پاشد. مثل سوزنی که به بادکنکی می خورد و بووووووووم!