گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

درد و دل های یک تازه نامزد

Sunday, 22 Mordad 1396، 01:03 AM

شنبه اعلام شد که قرار است آقای‌پدر صاحب داماد شود. عقد هم پنج‌شمبه بود. یعنی تقریبا یک هفته‌ای بین این دو زمان بود. به غیر از خاله و دایی و متعلقات‌شان کسی به مامان‌خانم نگفت تو کار داری؟ نداری؟ چه خبر؟ داماد کی است؟ چه کاره است؟ میچکا در چه حال است و از این دست سوال‌ها که همه در جشن و شادی از خانواده مسرور(!) می‌پرسند. خرید‌های عقد و بدوبدوهایش و خستگی‌هایش تمام شد. روز عقد فرا رسید. من و تاج‌سر در محضر به عقد هم درآمدیم. بماند که عموی بنده کمی دیر آمد و خان‌داییِ تاج‌سر دیرتر و به جای عموی بزرگم کوچک‌ترین عمویم امضا کرد و به جای خان‌داییِ تاج‌سر برادرشوهر بزرگ‌ترم. بماند که ... نه واقعا بماند.

بعدازظهر شد. کار من و تاج‌سر تمام شد و با هم کمی در خیابان‌ها گشت زدیم. کمی دل دادیم و قلوه گرفتیم. کمی عشق کردیم. یادمان رفت صبح چه شد و چه کردند. شاید هم یادمان بود ولی خودمان را زدیم به کوچه‌ی علی چپ. مهمان‌ها در خانه منتظرمان بودند. شاید هم نه. شاید هم منتظر بودند تا برسیم و پذیرایی شوند. حتما برای هیچ کدام‌شان مهم نبود که میچکا با چه کسی ازدواج کرده‌است. مهم نبود که نشستند سر جای‌شان، تکان نخوردند، میوه خوردند، کباب زدند توی رگ، همه فامیل‌های تاج‌سر آمدند جلو، تبریک گفتند، هدیه دادند و آن‌ها هم‌چنان توی جای‌شان نشسته بودند و می‌خوردند و کیک که برش شد کیک را هم زدن به بدن و با پررویی تمام شام هم ماندند و بعد از کلی کوفت‌کردن بالاخره شرشان را کم کردند. آن‌قدر رفتارشان به جان جشن عقدم سنگینی می‌کرد که همه فهمیدند. تمامی مهمان‌ها. همه از مامان‌خانم پرسیدند که چرا دندان‌هایشان به هم چسبیده‌بود و چشم‌هایشان بوی گند حسادت می‌داد و دوتای ابرویشان در هم تنیده؟! که مگر چه کردید که این‌قدر  راحت آمدند ‌و جشن عقد دخترجانت را به لجن کشیدند؟!

مامان‌خانم چه می‌توانست بگوید؟! یا میچکایی که در تمام زندگی بیست و چند ساله‌اش سعی کرد برایش مهم نباشد چه کسی چه چیزی گفت و چه کرد، چه می‌توانست بکند؟! می‌توانست دست‌شان را بگیرد از پله‌ها پرت‌شان کند پایین و بگوید از جشن عقدم گم شوید بیرون که بوی لجن‌تان دارد خفه‌ام می‌کند؟! که حالم بهم می‌خورد از همه‌تان؟! که آبرویم را بردید؟! که فامیل‌های تاج‌سر چه فکری می‌کنند؟! شما که قدر همه بدی‌های دنیا بدید؟! که مامان‌خانم به همه بچه‌هایتان تبریک گفت، هدیه داد شما ولی تکان هم نخوردید؟! میچکا چه می‌توانست بکند؟! جز این که به روی خود نیاورد که چقدر دلش شکسته؟! که این بار در زندگی‌اش نتوانست بگوید گور بابای همه‌شان؟! میچکا چه می‌توانست بکند؟!


+بعدها برای‌تان از خواستگاری تاج‌سر و گروه‌خون و خرید عقد و لباسم و آرایشم و اتفاقاتی که افتاد خواهم گفت. ریز به ریز و لحظه به لحظه. فعلا همین‌قدر را بخوانید که دلم در این دو سه ماه از این حرف‌ها پر بود.

96/05/22

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">