این روزها ..
تاجسر یک پسر روستایی است. صورت و گردنش آفتابسوخته است. دستهایش زحمتکش است. بیشتر وقتها به گویش دیار خودش حرف میزند اما با همه اینها کلی باوقار است. به وقتش پارسی حرف میزند. از خیلی چیزها سر درمیآورد. آدمها را خوب میشناسد. بوی گند پسرهای قرتی تازهبهدورانرسیده نمیدهد. بوی خوش مردانگی از یقه پیراهنش، از گوشه آستینش، از پاچهی شلوارش به مشام میرسد. میشود ثانیههای زیادی را دوستش داشت. میشود هر ثانیه هزار بار برایش جان داد و زنده شد. میشود همه زندگیات باشد. از خوبیاش است. از مهربانیاش. از درک بیش از اندازهاش است که میشود با او روزهای زیبا ساخت. فرهنگ نداشتهی بعضی شهریها را ندارد که بخواهد عیبهایم را به رخم بکشد. فرهنگ خودش را دارد. مرا با خوبیهایم صدا میزند. با هنرهای داشتهام. نه با عیبهای به قول خودش نداشتهام. عیبهایم را میبیند ولی نمیبیند. عیبهایم را عیب نمیداند. مگر میشود مردی پیدا شود که این همه خوب باشد؟! آن هم در چنین زمانهای؟! مگر میشود میچکا دلش غنج نزد برای چنین مردی؟! مگر میچکا از زندگی چه میخواهد که این همه خوشی ذوقمرگش نکند؟!
میچکا ذوقمرگتر از آنی است که فکرش را بکنید.