گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

خدیا! کمکم کن ..

Sunday, 22 Mordad 1396، 12:52 AM

حال این لحظه‌هایم قابل بیان نیست. امروز بعد از ظهر مامان‌خانم حرف‌های همیشگی‌اش را زد و‌ رفت. من هم می‌خواستم بخوابم ولی ای کاش سرم را روی آن بالشت کوفتی نمی‌گذاشتم. از خواب که بیدار شدم تنم می‌لرزید. باورم نمی‌شد. میچکا از ترس می‌لرزید. میچکایی که دلش همیشه خدا قرص بود می‌لرزید. تمام آن یک ساعت توی خواب به بدبخت شدنم فکر می‌کردم. به این که چه کنم که نجات پیدا کنم. به این که از دست این خواستگار سمج چطور خلاص شوم.

وای که چقدر خواب بعد از ظهر امروز ترس داشت. وای که چقدر امروز میچکا لرزید.

96/05/22

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">