گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

مرگ یک رابطه

Sunday, 22 Mordad 1396، 12:41 AM

روبه‌روی گنبد طلایی، زیر یک طاق کوچک، پشت به دیوار نشسته بود. دو تا زانوهایش را جمع کرده بود توی بغلش و چادر گلدارش را انداخته بود رویش. به آن بالاها خیره شده بود. از زمان و مکان جدا بود. گوله‌گوله اشک می‌ریخت. بدون هیچ صدا یا حرکتی. صورتش خیسِ خیس بود. همسرش خیلی وقت بود که رسیده بود و از دور زل زده بود به او. نمی‌دانست چرا همدم تنهایی‌هایش این طور زار می‌زند. نمی‌فهمید چرا حضورش را نفهمیده است. صدایش کرد. انگار که یکی از یک جایی با طنابی آویزان باشد و طناب را ببرند. از جایش پرید. تند تند شروع کرد به پاک کردن اشک هایش ولی فایده‌ای نداشت. چشم های لعنتی‌ شوهرجانش نمی‌گذاشت که اشک نریزد. شوهرش آمد کنارش نشست. زل زد به آن بالاها. کمی که شد شوهرش سکوت را شکست: 


+خب خانمم! چرا ناراحتی؟ من چیزی گفتم که دلت این همه شکسته؟.


-می‌ترسم.


+از چی؟


-از روزی که نسبت به من سرد بشوی. روزی که با خودت فکر کنی زن های بهتری هم بودند که می توانستند انتخابت باشند. هر‌جای این شهر را که نگاه کنی یک زن خوشگل هست. من قدر هیچ کدام‌شان خوشگل نیستم. کافی است آن چشم های لعنتیِ دوست‌داشتنی را باز کنی. آن لحظه مرگ رابطه‌مان است.


شوهرش خندید. خندید و خندید و خندید. بعد چشم‌هایش را دوخت به همسرش و یک لبخند کشدار زد و گفت:


+ترسیدم چی شده باشد. می‌دانی چیست؟ من جز تو زنی توی این شهر نمی‌بینم.


#میچکا_هذیان_میگوید.
96/05/22

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">