دنیا بدون تو!
دلم برای چشمهایش تنگ شده. مردی که از چشمهایش، عاشقش شدم میخواهد کمتر اطرافش بپلکم. کمتر خودم را نشانش دهم. کمتر یادش بیندازم که زنی به زشتی من دارد. زنگ خانه را که میزند دلم میخواهد پرواز کنم. دلم میخواهد بدوم در را باز کنم، پله آخر را بالا آمده نیامده بپرم توی بغلش و حسابی ماچمالیاش کنم. به او بگویم این چند ساعت که نبود دنیا چقدر تنگ و تاریک بود. چقدر قلبم برای دیدار دوبارهاش تالاپ و تلوپ میکرد. چقدر بدون او زندگی سرد و تاریک است. من اما نمیتوانم. نمیخواهد من را ببیند. در خانه را که باز میکند در دورترین جای ممکن میایستم تا کمتر دیده شوم. با کولهباری از ترس سلامش میکنم. کمتر یادش میاندازم که این زن زشت همسرش است. هر طرف که میرود من طرفی دیگر میروم. میز غذا را که میچینم آهسته صدایش میکنم. روی صندلی که مینشیند من بلند میشوم میروم. مثلا یادم رفته پارچ دوغ را بیاورم. یا تهدیگ ته قابلمه آماده کنده شدن است. پارچ دوغ را میگذارم روی میز. او غذایش را میخورد. تهدیگ را از ته قابلمه درمی آورم و او همچنان در حال خوردن غذایش است. آن وقت شروع میکنم به شستن قابلمه. پشت به پشت هم هستیم. من قابلمهای را برق میاندازم که با یک بارِ دیگر آتش دیدن از نو سیاه میشود و او دارد غذایی را میخورد که با عشق پختهام. او اما عشقم را حس نمیکند. دلتنگیام را حس نمیکند. بغض کوفتیام را حس نمیکند. حس نمیکند که چقدر دنیایم بدون او زهرمار است. زهرمارتر از تهدیگ جزغاله شده. غذایش که تمام میشود میرود روی کاناپه لم میدهد و تلویزیون را روشن میکند. دیدار حساس تیمهای پایتخت است. نباید از دستش بدهد. آن وقت با خودش فکر نمیکند که زنی دارد این گوشه از دست میرود. قابلمه را آب میکشم. اشکهایم را توی سینک قایم میکنم. به میز نگاهی میاندازم. دست و دلم به غذا نمیرود. غذایی که با عشق پخته شد اما تشکری بابتش نشنیدم. شاید خوشمزه نبوده. صدای تشویقها و غرولندهایش را میشنوم. از آن طرف خانه میآید. صدایش که به من میرسد بغلش میکنم. من از او تنها همین صدا را دارم. تمام دلخوشیام هم همین صدا است. حتی شبها که میخوابد نگاه کردن به چهرهاش دردی دوا نمیکند. آدم بیچشم که آدم نیست. خفاش است. وقتی نمیشود چشمهایش را دید نگاه کردن به چهره دوستداشتنیاش فایدهای ندارد. دست کشیدن به صورت سیخسیخیاش فایدهای ندارد. بوسیدنش فایدهای ندارد. همین صدایش بهتر است. رنج کمتری دارد. راحتتر میشود در آغوشش کشید. راحتتر میشود او را بوسید. حداقلش این است که حس نمیکنی بیتوجه است. فکر میکنی تو را تشویق کرده یا سر تو غر زده. فکر میکنی برایش مهمی که این همه هوایت را دارد. نه این که بر جسم خستهاش بوسه بباری و او بیاعتنا باشد. آه .. خیلی دلم میخواهد از او بپرسم چرا مرا انتخاب کرد؟! وقتی فکر میکرد که زشتم چرا دستم را گرفت و مرا به تنگترین جای دنیا آورد؟! او نمیداند که ماهیها در تُنگ میمیرند؟!
#میچکا_هذیان_میگوید.