زیارت قبول :)
دلم هری ریخت. وقتی بعد از هشت روز مادر بودن مامانخانم را دیدم دلم هری ریخت. وقتی آقایپدر را دیدم دلم هری ریخت. من دیگر آن دختر نازکنارنجی مامانخانم نبودم که فکر میکرد تمام مرغهای دنیا بوی بد میدهند. که گوشتها هیچ رقم و به زور هیچ ادویهای عطر خوش ندارند. بعد از هشت روز مادر بودن شکل مامانها شده بودم. همان اندازه جسور. همان اندازه فداکار. همان اندازه جنگجو. چه کسی فکر میکرد که میچکا پوست آن همه مرغ را یکجا بکند؟! یا هر روز صبح کله سحر بیدار شود و برای عزیزدل کوچکتر صبحانه درست کند؟! یا حتی با حوصلهای عجیب غذاهای خوشمزه بپزد؟! خورش غوره و مرغ، لوبیا پلو، پاستا و ... . اصلا همه اینها را بیخیال؛ باورت میشود میچکا آن همه نبودن را تاب بیاورد؟! خانه بیپدر و مادر میدانی چه رنگی دارد؟! وقتی عزیزدلت نیست میدانی دنیا چقدر سخت میگذرد؟! میدانی چقدر دلم میخواست بعد از هشت روز سختی همانجا بزنم زیر گریه؟! یک گور بابای نگاه مردم بگویم و چنبره بزنم روی آسفالت کوچه و زار بزنم؟! میدانی؟! میچکا فقط ظاهرش محکم است. ظاهرش قدرتمند است. حتی اگر بتواند از پس زمین و زمان بربیاید باز هم درونش دختری نحیف زندگی میکند که دوست دارد کسی خریدار ناز و کرشمهاش باشد. دلش هری میریزد. با دیدن کوچکترین صحنهها دلش هری میریزد. آه ... این آه را با دلتنگی بیشتری بخوان. آه ... که چقدر آن لحظهها دلم یک بغل آرامش و یک خربار گریه میخواست. چه میشد همسایهها چشمهایشان را برای چند ثانیه میبستند تا میچکا زاری بزند؟!