نمی ترسم ..
دو ماه میشود جایی نرفتهام. البته دروغ نگویم همین چند شب پیش یواشکی و زیر چتر تاریکی شب سری به داییجان و بقیه زدیم ولی مهمانی مهم آن هم در مکانی پر نور نرفتم. دو ماه میشد که دستی به سر و صورتم نمیکشیدم. شده بودم شکل آن زمانها که دانشآموز دبیرستانی بودم. این اواخر از ترس درد و اشک و جیغ و داد فکر رفتن به سلمانی(!) هم به سرم نمیزد اما این سفر زیارتی والدین گرامی مجابم کرد که برم به جنگ دیو بی شاخ و دم. رفتم. فکر میکردم که یا کشته میشوم و یا قطع عضو(!) اما نشدم. نترسیدم و کشته نشدم. نترسیدم و قطع عضو نشدم. نترسیدم و حتی دردم هم نیامد. حالا میفهمم چرا میگویند ترس برادر مرگ است. بترسی حتما میبازی. نمیخواهم ببازم. نمیخواهم بترسم که همه دویدنهایم به نرسیدن گره بخورد. من میدوم. میدوم و از رفتن لذت میبرم. مقصد هر کجا که باشد با جان و دل میپذیرم.