گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

خشونت علیه زنان دیگر بس است.

Sunday, 22 Mordad 1396، 12:23 AM

عزیز دل کوچک تر که به دنیا آمد هر کسی به نحوی به گوش آقای پدر می رساند که باز هم بچه ات دختر شده؟! دختر که عصای پیری نمی شود و از این حرف ها. من آن زمان شش سال داشتم. سن زیادی نبود اما برای فهمیدن حال مامان خانم کافی بود. به اندازه کافی بابت بچه دار شدن دوباره اش در آن بی پولی وحشتناک حرف شنیده بود. حالا که بچه دختر بود باید نیش و کنایه آدم های اطراف را هم تحمل می کرد. گریه های یواشکی مامان خانم باعث شد تا برای اوضاع خانواده فکری بکنم. که مثلا چه کاری می توانم بکنم تا خانواده را نجات دهم. بعد از کلی فکر کردن رسیدم به خانه اول. که آقای پدر باید عصای پیری داشته باشد. از همان زمان بود که برایش هم دختر ارشد بودم و هم پسر نداشته!

هر کجا که می رفت با او می رفتم. در هر کاری کمکش می کردم. با خودم می گفتم باید هر چه که آقای پدر بلد است من هم بلد باشم. باید برای خودم مردی(!) شوم. اگر خانه نبود و شیر آب خراب شد درستش کنم. اگر لامپ سوخت عوضش کنم. اگر وسیله برقی جدیدی خریدیم خودم قطعاتش را به هم وصل کنم. اگر مامان خانم نان خواست نان بخرم. اگر سطل زباله پر شد سطل را ببرم دم در و هر کاری که باید یک مرد انجام دهد را بلد باشم. آقای پدر هم که همه چیز را یادم می داد. دل و روده چرخ گوشت را که ریخت بیرون من کنارش بودم. ماشین همسایه خراب شد من کمک دستش بودم. شیر آب را که عوض می کرد من کله ام را کرده بودم توی شیر تا سر از کارش دربیاورم. من چرخ دوچرخه آقای پدر را عوض می کردم. پنچرگیری اش را هم به من نشان داده بود. میز اتاق خیاطی را من و او با هم ساختیم. خیاطی را هم خودش خواست که یاد بگیرم. اولین جوانه خیار را با هم کشف کردیم. درخت ها را با کمک من سم پاشی می کرد. نقاشی کشیدن را از او آموختم. خطاطی هم همین طور. خلاصه که از جعبه ابزار وسیله ای نبود که نامش و کاربردش را ندانم و از هنر هم کاری نبود که بلدش نباشم.

خیلی طول نکشید تا برای خودم مردی(!) شدم. مردی(!) که روزها برای مامان خانمش دختر کدبانویی بود که از هر انگشتش هزار هنر می چکید و شب ها برای آقای پدرش پسر همه فن حریف. تا این جای راه هنوز پشت لبم سبز بود و برای خودم بچه ای بودم اما آن قدر مرد(!) شده بودم که می توانستم به تنهایی یک زندگی راه بیندازم و از پس همه مشکلاتش هم بربیایم.

بعد از مرد(!) شدنم و قبولی در دانشگاه فکر می کردم که دیگر تمام شده است. دیگر نیازی نیست که خودم را به آقای پدر و بقیه ثابت کنم اما زهی خیال باطل. انگار این راه پایانی نداشت. بارها از مردهای اطراف شنیده بودم که خانم ها را در رانندگی قبول ندارند و مسخره شان هم می کردند و حال نوبت من شده بود تا گواهینامه ام را بگیرم. خب! درست است برای دخترهای جوانی همچون من گواهینامه گرفتن سخت است اما من ترسی نداشتم. چون برای خودم مردی(!) بودم! کلاس های آموزشگاه که شروع شد به جلسه پنجم نکشید که درس استاد تمام شد. یعنی تمام فرمول های رانندگی را یادم داده بود. متعجب بود که چطور دختری می تواند این قدر خوب رانندگی کند. چطور دختری می تواند روی دست تمام مردهای شهر بلند شود. از همان زمان بود که رفت روی مخ مامان خانم که مراقب بچه ات باش و بچه ات خیلی باسرعت رانندگی می کند و هراسی ندارد و درست است رانندگی اش خوب است ولی حادثه که آیفون خانه را نمی زند و اجازه ورود نمی گیرد و از این حرف ها. مامان خانم هم مدام می گفت که نمی خواهد رانندگی کنم ولی آقای پدر یواشکی مرا نگاه می کرد و حالش را می برد. انگار تازه داشت ایمان می آورد که برای خودم مردی(!) شده ام. تا این که گواهینامه بدون هیچ سختی و تنشی آمد کف دستم. از آن روز به بعد هم همه عموهای نازنینم که هر کدام شان در رانندگی یلی هستند مدام اعتراف می کردند که خون آن ها در رگ های من جریان دارد!

دیگر فکر می کردم تمام شده است. فکر می کردم این آخر این راه سخت بود که از سر گذراندمش. راهی که پشت سر هم باید خودم را به آدم های اطرافم ثابت می کردم که من از یک پسر چیزی کم ندارم هیچ، خیلی هم سرتر هستم اما هنوز این راه تمام نشده بود.

در دانشگاه چهره ای جدی داشتم. آن قدری که هیچ کدام از پسرهای کلاس جرات نمی کرد با من رفتار غیررسمی داشته باشند. هنگام حرف زدن با من به لرزه هم می افتادند، چه برسد به آن که بخواهند مسخره ام کنند اما همیشه آدم ها از دوست ها می خورند نه از دشمن ها و من از هم جنس ها آزرده می شدم. هم جنس هایی که چهار تا تار موی زاید بالای پلکم را نشان زمختی و بدقواره بودن می دانستند و وقیحانه در چشمان مشکی ام نگاه می کردند و حرف های چندشناک می زدند. یعنی من با آن همه ویژگی دخترانه تنها به خاطر چهار تا تار موی زاید بالای پلک هایم شکل سوگلی های دربار ناصرالدین شاه بودم؟! اما دردناک تر از همه این ها زمانی بود که اولین خواستگارم پا به خانه مان گذاشت. آن جا بود که فهمیدم دردهای بزرگ تری هم هست.

آن شب را هیچ وقت یادم نمی رود که چطور من نشستم و همه مرا نگاه می کردند. انگار آمده بودند خرید و من اسباب بازی پشت ویترین بودم. آن چشم های سبز عق آور را هیچ وقت یادم نمی رود که چطور سر تا پایم را برانداز می کرد. که چی؟! که نکند خدایی نکرده جایی از بدنم باشد که در شان پسرشان نباشد! آن شب تا صبح برای خودم و همه دخترهای دنیا و حتی دخترهای نداشته ام که ممکن بودند در آینده به دنیا بیایند غصه خوردم. بعد از آن شب کوفتی روزهای زیادی آمدند که من باز هم در چنین شرایطی قرار گرفتم. کسانی که با کلی وسواسِ آقای پدر اجازه ورود به خانه را پیدا می کردند یکی پس از دیگری هندوانه زردی از آب در می آمدند که تنها با ده دقیقه برانداز کردن می فهمیدند در حد آن ها نیستم. هیچ کدام از آن ها متوجه نشدند که من چقدر همه فن و حریف و هنرمند هستم. چرا که عقل شان چشم شان بود و گوش شان پی حرف مردم. همین باعث شده که من هنوز هم خواستگار آدم نداشته باشم که بخواهم چشمم را به روی همه نداشته هایش ببندم و بله بگویم.

حال من در بیست و دو سالگی به سر می برم. بیست و دو سال زندگی، پر از تنش. پر از دویدن. پر از تقلا کردن. که چی؟! که نکند آقای پدر کمبود پسر را در خانه اش حس کند. که نکند حرف آدم های اطراف آزرده اش کند. که اگر کسی پرسید پسر داری با افتخار انگشتش را به سمت من بگیرد و بگوید آری. آن هم چه پسری! چه گل پسری! چه تاج سری!! بیست و دو سال گذشته و من این روزها که به شدت افسردگی گرفته ام و افتاده ام گوشه خانه و از بی کاری رنج می برم و از رفتار خواستگارهای بی تمدنم عذاب می بینم فهمیده ام که اشتباه می کردم. که تمام راه را اشتباه آمده ام. که آقای پدر هیچ وقت شکل آدم های اطرافش نبود. که از داشتن سه دخترش افتخار می کند. نه به این خاطر که برای خودمان مردی(!) هستیم، به این خاطر که دخترش هستیم. وقتی ناراحتی ام را از زمین و زمان می بیند و متوجه اشک های یواشکی ام می شود و می آید دستی به سرم می کشد می فهمم که راه را اشتباه آمده ام. آقای پدر تمام این سال ها هر چه بلد بوده را یادم داده چون فکر می کند من باید از پس هر کاری بیایم. که من هیچ کم ندارم. که هیچ اشکالی ندارد یک زن از دل و روده چرخ گوشت سر دربیاورد و یا اگر ماشین خراب شد سرش را بکند توی کاپوت و درستش کند. و یا پسری کار هنری انجام دهد و تمام غزل های عاشقانه دنیا را از بر باشد. هیچ هم جلو در و همسایه بد نیست. آقای پدر همه آن چیزها را یادم داده چون فکر می کند آدم ها همیشه باید تشنه یادگرفتن باشند؛ جدای از جنسیت شان و به دنبال آن چیزی باشند که دوستش دارند. داشتن پسر یا دختر فرقی ندارد. هر دو آن ها برای بقای بشریت لازم است. مگر نه این که هدف از تولد هر کودکی تنها و تنها بقای نسل انسان ها روی این کره آبی است؟!


+من که در خانواده ای روشن فکر به دنیا آمده ام و پدر و مادرم هم سرشار از فرهنگ هستند از خشونت علیه زنان رنج برده ام. البته نه خشونت فیزیکی، بلکه خشونت فکری، خشونت کلامی،خشونت رفتاری؛ وای به حال آن ها که در خانواده های دور از فرهنگ به دنیا آمده اند و به جای آن که احترام ببینند خشونت می بینند و هر روز خفیف تر از روز قبل می شوند!!

96/05/22

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">