تو می روی، من از نو می میرم ..
همچون آمد و شد خورشید و ماه بودنت عادی شده بود. بودی و دلگرمی بودنت روزهای گرم تابستان را خوش کرده بود. بی آن که حس شوی. حال که نیستی خانه سرد است. تاریک است. گرمای وجودت، روحانیت نقره ای ات کم است. نیستی و من همچون زندانی های گرفتار میله های زنگ زده در حسرت ذره ای نور و گرما اشک می ریزم. تو رفتی و من در تب نبودنت می سوزم و هیچ کار و درسی هم ندارم و نمی دانم روزهای بعد را چه کنم. می بینی چطور تنها و بی کس شدم عزیز دل؟! می بینی برای بار هزارم روزگار تمام مصیبت ها را یک جا و یکهو بر فرق سرم کوبید؟! همچون دانش آموزی که تک می آورد و سزاوار کوبیده شدن دفتر املایش بر ملاجش است! کجای زندگی ام تک آورده ام که مستحق این همه بدبیاری ام نمی دانم. نمی دانم چطور اشک ریختن را یاد گرفته ام! اما حال خوب می دانم چرا خواسته بودی کمی هم گریه کنم. حتما می دانستی روزی، هم تو می روی و هم من در تب نبودنت می سوزم و کار و درسی هم ندارم. در چنین شرایطی چه کاری می شود کرد؟! چه می شود کرد جز اشک ریختن؟!!