گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

خودت را به پای من هدر نکن.

Tuesday, 3 Mordad 1396، 11:31 AM

ترمینال بوی غربت می داد عزیز دل! آن قدر بوی گندش آزارم می داد که نگاه های سنگین آدم ها را نمی فهمیدم. اشک هایی که بی هیچ محابا بر گونه ام جاری می شد را حس نمی کردم. از قضاوت آدم ها نمی ترسیدم. باورت می شود؟! باورت می شود از چکه کردن چشم هایم نمی ترسیدم؟! باورت می شود تمام راه را پیاده گز کردم؟! تو می دانی. تنها من هستم که می توانم رو به خورشید چندشناک آخرهای بهار قدم بردارم. تنها من هستم که عینک آفتابی ام گوشه کیف لی خاک می خورد. تنها من هستم که متوجه نمی شوم پیاده رو چه زمان به پایان رسید. اصلا مگر پیاده روها هم پایان دارند؟! پیاده رو تمام شد عزیز دل اما افکار پریش من نه. تو می دانی چرا این ذهن از کار نمی افتد؟! تنها برای چند ثانیه هم که شده؟! می دانی از کجا این همه فیلسوف شدم؟! و این همه غمگین؟! آه ... آهم را کـــــشدار بخوان عزیز دل! اگر پیاده رو به پایان نمی رسید شاید این آه هم متولد نمی شد. شاید جواب تمام سوال های معلق اطراف سرم را پیدا می کردم. تو رفتی. من می روم. هر کدام سی خودمان. تو سی سرنوشتی که آرزوی بچگی هایم بود و حال رویای دست نیافتنی شده و من سی سرنوشتی که انگار نه آغازی دارد و نه پایانی. سرنوشتی که نمی دانم از کجا افتاد در دامانم. رد چرخ اوتوبوس ها را که می گیرم تهش می رسم به پیاده رویی که به پایان می رسد. آن وقت من به خاطر نمی آورم که از کجا این همه برای خودم نبودم. از کجا این همه خاطر همه را خواستم جز خودم را. هر چه بیشتر سرم را زیر و رو می کنم کمتر یادم می آید کجا خواسته ام رنگ واقعیت به خودش گرفت؟! چه زمان من همانی بودم که دلم می خواست؟! نه! من همیشه همانی بودم که دلم آن را نخواست. بچگی، که خیلی شیرین نگذشت. سرنوشتی که مرا کشاند جایی که ته دنیا بود. حال باید انتخاب کنم بین رفتن و ماندن. بین بی احساس بودن و بااحساس بودن. تو می دانی از کجا من این همه بی احساس شدم؟! اصلا مگر می شود میچکا بی احساس شود؟! نکند تمام این سال ها بویی از احساس نبرده باشم و این درد لاکردار زاده توهمی بیش نبوده باشد؟! دارد ترس می افتد به جانم. می ترسم ته این سوال ها به دره های هولناکی سقوط کنم که نشود برایم کاری کرد. می ترسم له شوم بین صخره های سخت و از من تنها باریکه ی سرخ رنگی به جا بماند که هیچ کس نداند چیست. می ترسم گلایه کنم این روزهای سخت را. که چرا همیشه خواست همانی باشم که دل او می خواهد. ته تهش هم از او بخواهم که این بار او همانی بخواهد که دل من می خواهد. کاش پیاده رو تمام می شد و مجال گله کردن نبود اما پیاده رو تمام نشد عزیز دل. تمام نشد و من دلم را زدم به دریایی که نمی دانم تهش به کجا می رسد! چشمم را به روی همه خوبی های کسی بسته ام که تا ته دنیا هم می رفتم تا ته دنیا با من می آمد. بیا بی خیال این خیالات بی سر و ته شویم. از کجا معلوم که خیالات بی سر و ته من درست باشد. هان؟! بیا خودمان را به بی خیالی بزنیم. بیا از اتفاقات خوب حرف بزنیم. راستی خواستگار جدیدت چه شکلی است؟!

96/05/03

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">