دلم برایت خاکستر است.
گریه کردن کم است. زجه زدن کم است. جامه دریدن کم است. آن مردی که عظمتش مو به تن سیخ می کرد دیگر یک مشت استخوان و یک لایه پوست بیشتر نیست. توان حرف زدن که ندارد. دست راستش لمس است. مثل بچه ها به مراقبت نیاز دارد. پای چپش را هم همسرش موقع مرگ با خودش برد آن دنیا. به این جای نوشته که رسیده ام صدای زجه های مردی در سرم می پیچد که روزگاری به اسمش قسم می خوردند. رسمش زبانزد بود. ابهتش مثال زدنی. اسطوره ی خیلی از مردهای روستا. مردی که روی حرفش نمی شد حرف زد. مردی که دیگر مرد نیست. اختیار اشک هایم دست خودم نیست. نه! گریه کردن کم است. هر چقدر گریه کنم باز هم آرام نمی شوم. نمی شود زجه هایش را به خاطر بیاورم و از درد به خویش نپیچم. هر چقدر هم در حق همسرش بد کرده باشد باز هم دلم را ریش ریش می کند. جمعه ام را خراب. فرجه ام را زهرمار. مردی که مرد بود دیگر مرد نیست و صدای زجه هایش می خواهد سرم را بترکاند. جمجمه ام پر است از صدای ناله هایش. صدای ترسش از مرگی که به شدت به او نزدیک می شود. دلم برایش ریش ریش می شود. اگر همسرش او را نبخشد کارش زار است. مرگش سخت است. آن دنیایش داغ. چشم هایش گریان. به دست و پای همسرش افتاده ام. گریه می کنم که او را ببخشد. بدی هایش را ببخشد. مثل روزهایی که بود و خوبی از سر و شانه اش بالا می رفت خانمی کند و شوهر خطاکارش را ببخشد. گریه می کنم و به دست و پایش می افتم. زجه می زنم و التماسش می کنم. می داند گریه کردن کم است. برای چنین دردی حتی مردن هم کافی نیست.