خدا پشت و پناه تان
حالا میفهمم چرا عزیز دل این همه پشت تلفن حرف میزند. هنوز یک روز نمیشود که آقایپدر و مامانخانم خانه را به مقصد کشور همسایه ترک کردهاند اما سقف خانه دارد روی سرم خراب میشود. دیوارهای خانه دارند به هم نزدیک میشوند و من دارم زیر بار این همه فشار له میشوم. انگار هشتپایی روی قفسه سینه و گلویم چنبر انداخته و میخواهد جانم را بگیرد. خانهای که پدر در آن نباشد خانه نیست. خانهای که مادر در آن نباشد خانه نیست. من هر چقدر هم ادای مامانها را دربیاورم جای مامانخانم خالی است. من هر چقدر که کتلتم عالی شود جای مامانخانم خالی است. من هر چقدر هم از جانب آقایپدر اختیار تام داشته باشم جای آقایپدر خالی است. من هر چقدر هم هر چه بگویم صغیر و کبیرش باید اطاعت کنند جای آقایپدر خالی است. خانه امروز خانه نبود. تا هفت روز دیگرم هم خانه نیست. فکر روزهای آینده کلافهام میکند. نمیخواهم و نمیتوانم این همه فشار را تحمل کنم. من قدر عزیز دل توانا نیستم. کسی به این هشتپا بگوید جانم را بگیرد و تمام.