دلم خواب می خواهد ..
مانتو را که زیر چرخ میگذارم زل میزنم به سوزن.
پارچهی کثیف را که از پنجره به بیرون میتکانم زل میزنم به خیابانی که رو به تاریکی میرود.
آقایپدر که از دیدن درسخواندنم ذوق میکند و قربان صدقهام میرود زل میزنم به خطوط اجق وجق توی کتاب.
قاشق غذا را که میگذارم توی دهان نینیجان زل میزنم به دهان بازش که تا تهش معلوم است.
لقمهی املت را که میگذارم توی دهانم زل میزنم به گلهای درشت سفره.
لابد اگر مرا بیندازند توی خلیجفارس و کوسهها سمتم بیایند تکان نمیخورم. تکان نمیخورم و به دندانهای تیزشان نگاه میکنم. نگاه میکنم و فکر میکنم که باید چه خاکی بر سرم بریزم؟! فکر کنم مگر درسخواندن چه فایدهای دارد که آقایپدر امروز را در آسمانها سیر کرده است؟! که اگر این چهار پنج ماه هم بگذرد و من به رقیبانم نرسم بعدش چه میشود؟! که اگر تا آن زمان ازدواج نکنم هم چقدر اوضاع خرابتر میشود؟! چطور از نگاههای خانواده فرار کنم؟! اصلا من از کجا به بعد این همه پیر شدم؟! سنم اگر بیشتر شود و همینطور توی خانهی پدرم بمانم و بوی ترشی هفتبیجار بگیرم و جز یک مدرک زهبار دررفته چیز دیگری نداشته باشم چه خاکی بر سرم بریزم؟! زل میزنم به سوالهای چندشآور گسسته. زل میزنم و دلم میخواهد برای همیشه به خوابی عمیق فرو بروم!!