ثانیه های پایانی یک پاییز سرد
به تشتهایی که پر است از نارنج نگاه میکنم. به خستگی
آقایپدر. به دستهای کمتوان مامانخانم. با خودم فکر میکنم مامانخانم
از کجای زمان به بعد این همه پیر شده است. به مردم این حوالی فکر میکنم که
عادت دارند آبنارنج یک سالشان را انتهای هر پاییز تهیه کنند. آن هم از نارنجهای تازه از درخت کنده شده. مامانخانم
هم مستثنای از آنها نیست. باید کسی نارنجها را آب بگیرد و کسی غیر از من
نیست. شروع میکنم به آب گرفتن نارنجها. بویشان مستم میکند. آقایپدر
سربهسرم میگذارد. با وجود من نیازی به پسر ندارد که زور و بازویش حریف
زمختی نارنجها شود. دخترش یک پا مرد است. سربهسرم میگذارد و من هم دلم
نمیآید سربهسرش نگذارم. دستِ آبنارنجیام را میکشم روی شکم گندهاش.
داد و خندهاش قاتی میشود. فریاد میکشد و میخندد و به بازیکردن با
گوشیاش ادامه میدهد. من یکی یکی نارنجها را آب میگیرم. تفالهشان را
میاندازم گوشهی سفره. غرق میشوم در عطرشان. گاهی رگهای دست راستم
میگیرد. یاد روزی میافتم که در پارک ساعی تهران یک دستم در دست آقایپدر
بود و یک دست دیگرم در دست مامانخانم. آن روزها از بیکسی و تنهایی زیاد
به پارک میرفتیم. یک دو سه. مرا از دستهایم آویزان کردند. یک دو سه و باز
هم من از دستهای آویزان شدم. بار اول نبود که از این کارها میکردیم ولی
آن روز آخرین باری بود که آنها این کار را کردند. دستهایم صدا دادند. درد
آمدند و از همان زمان به بعد، بعد از هر بار چنگزدن رگ هایم شروع
میکردند به دردآمدن. نارنجها یکی پس از دیگری آب گرفته میشدند و درد
دستهایم بیشتر میشد. عطر نارنجها ولکنم نبودند. خانه پر از سر و صدا
بود اما من صدایی نمیشنیدم. غرق بودم. غرق در رنگ نارنجی. غرق در عطری
ناب. یادم آمد که چقدر این شهر در بهارها عطرآگین است. وقتی بهارنارنجها
سر و کلهشان پیدا میشود. یاد روزهای خنک بهار بخیر. پیادهروی در
پیادهروهایی که سنگفرششان پر بود از بهارهای نارنج. نارنجها یکی پس از
دیگری آب گرفته میشوند و کوهی از تفاله کنارم ساخته شده. زل زدهام به
دستهایم. قرمز شدهاند. میخارند. دلم میخواهد داد بزنم. داد بزنم بر همه
دنیا که چرا آقای پدر پسر ندارد. چرا من باید جورش را بکشم. داد بزنم شاید
آقای پدر کاری کند. دلم میخواهد گریه کنم. زار بزنم. هوار بکشم. دلم می
خواهد رنج همه این سالها را سر مردم این دنیای کوفتی خالی کنم. زل میزنم
به دستهایم. به دستهای آقایپدر. دلم نمیآید بگویم دیگر نمیتوانم. خسته
است. خستگی از تن افتادهاش، کنارِ بخاری دیده میشود. داد نمیزنم. سکوت
میکنم. مثل تمامی این سالها. فریادهایم را، اشکهایم را، غصههایم را
قورت میدهم. مثل همیشه. زل میزنم به نمیدانم کجا و به سالهای قبل فکر
میکنم. دنبال ردی میگردم. میخواهم بدانم از کجا به اینجا رسیدم. به
دنبال سر این کلاف میگردم. پیدایش نمیکنم. نه این که کلاف زندگیام سر در
گم شده باشد. نیست. سر در گم نیست. فقط دارد این کلاف قل میخورد و
میرود. نمیدانم به کجا. قل میخورد و جلویش را نمیگیرم. دنبالش میروم.
مدتها است که میگذارم کلاف زندگیام برود و من هم دنبالش بدوم. نمیدانم
مرا به کجا میبرد ولی ایمان دارم انتهای این کلاف جای خوبی خواهد بود.
جایی که سالها است منتظرش هستم. جایی که سالها برایش صبوری کردهام. جایی
که من هستم و خوشبختی و درختهای نارنج!