میچکای دل شکسته ..
نباید ته ذهنم مرورش میکردم. اشتباه کردم. اشتباه محض. نباید زبانم را ول میکردم. نباید صدایم را بلند میکردم. دل مامانخانم را شکستم وقتی از خدا خواستم که بمیرم. تا شاید راحت شوم. آه ... این آه را کشدارترین آه دنیا بخوانید. آهی که تا ابد کش میآید. آه ... که چه کردم. آه ... که چه گفتم. آه ... که کفر گفتم. میچکا و آرزوی مرگ؟! میچکا و تصمیم بر زندهماندن یا نماندن؟! میچکا را چه به این حرفها؟!!
میچکا نشسته روی صندلی چرخدارش. چشم در چشم چرخخیاطی عزیزش. دارد به دقت و وسواس زیاد مانتوی آستین کیمونویی با یقه ... اصلا چرا باید مهم باشد که مدل مانتو چیست؟! مهم میچکایی است که کفر گفته و حالا از اینجا مانده و از آنجا رانده شده است. که نمیفهمد چرا این سوزن تیزتر نیست؟! چرا این نخکوک کلفتتر نیست؟! چرا میچکا شادتر نیست؟! چرا زندگی کمی آسانتر نیست؟! مهم میچکایی است که تمام ابرهای جهان توی گلویش بالا و پایین میروند. ابرهایی که نه میتواند قورتش دهد و نه میتواند بالایش بیاورد.