چطور تنهایم می گذاری؟!
لحظه لحظه این روزهایم با اشک گریه خورده است. لحظه لحظه زندگی با اشک گره خوردن می دانی چه شکلی است؟! مثل آن که کنه ای بچسبد به پشت گوشَت یا زگیلی توی نافت لانه کند. یا دستت بهش نمی رسد، یا اگر هم برسد زورش را نداری. این اشک ها گره خورده به زندگی ام و دارد جانم را بالا می کشد. زورم به زورش نمی رسد. زورم به مشکلات این روزهایم نمی رسد. تویی که هفته دیگر می روی که می روی. آن وقت من می شوم بوته ی پلاسیده ای که در حسرت خورشید ذره ذره به فنای خود نزدیک تر می شود. تاب دیدن ذره ذره نابود شدنم را داری؟! تو که قدر خورشید مهربانی! آهای با تو ام! تاب دیدن دلتنگی هایم را داری؟! نکند عزیزدل، دست تو و بدبختی توی یک کاسه است! که تو کوچ می کنی و از زندگی ام می روی که می روی و بدبختی به زندگیام میآید که میآید! نه! نه عزیزدل! تو که این همه سنگدل نبودی. این حجم سنگدلی فقط از روزگار برمی آید که تمام مصیبت های جهان را با هم بر سرم نازل می کند. آن وقت من می مانم و لحظه هایی که با اشک گره خورده اند!