هر روز دورتر از روزهای قبل
Saturday, 21 Mordad 1396، 11:53 PM
گاهی وقت ها دلم می خواهد کوله ام را بردارم، چند لباس و روسری گلدار، مسواک و خمیردندان، شانه و آینه ای در آن بگذارم و به دورترین جایی که می شناسم بروم. یک جایی روی کوه ها و بین مردم دوست داشتنی یک روستا. یک رادیو ساده یا حتی یک تلفن نارنجی رنگ با تکمه های چرخان هم آنجا نداشته باشم و از همه دنیا با تمام آدم هایش بی خبر باشم. ندانم دنیا دست کیست و قرار است دست چه کسی بیفتد. چه اتفاقاتی افتاده و چه اتفاقاتی می خواهد بیفتد. گاهی آنقدر خسته می شوم که دلم می خواهد بروم و دیگر برنگردم. این دنیای کوفتی هر چقدر بیشتر پیشرفت می کند مرا افسرده تر می کند. اصلا چه کسی گفته قرن، قرن ارتباطات است؟! مثال نقض این حرف من هستم. من که هر روز دورتر می شوم از همه! از زمین و زمان!!
96/05/21