گیلاس های دوقلو لای گوش راستم ..

بشکن شیشه را ..

Tuesday, 3 Mordad 1396، 11:32 AM

وای ... چرا نمی توانم بنویسم؟! چرا مغزم کار نمی کند؟! چرا این همه خسته ام؟!
من از زمین، از زمان، از همه خسته ام. دلم دیگر هیچ جا بند نمی شود. اولین مانتویی که برای عزیز دل کوچکتر می دوزم به دلم نمی نشیند. از ذوق بیش از اندازه اش
دلم غنج نمی زند. من حتی از طعم بی نظیر زردآلوها و توت فرنگی ها و هلوها، که زحمت دست آقای پدر هستند هم لذت نمی برم. زمین برایم کوچک است. آسمان برایم تاریک. چون غول گنده ای هستم که هیچ چیزی سیرم نمی کند. هیچ لذتی شادم نمی کند. منی که در سختی ها به دنبال روزنه ی کوچکی از نور و امید می گشتم تا دلم را خوش کنم به آن، دلم با دیدن این همه خوشی خوش نمی شود. پروژه فوق العاده مان شادم نمی کند. کارآموزی قرصم نمی کند. که مثلا شاید همان جا کاره ای شوم. من غول گنده ای هستم که از دنیا و سیل زیبایی هایش و خوشی هایش و سرمستی هایش هیچ سرش نمی شود. حصار چوبی کلفتی کشیده بین خودش و باقی دنیا. نه کسی به او سر می زند و نه دلش برای کسی تنگ می شود. غول بی احساس بودن هم بددردی است. کاش از بین این هفت میلیارد و اندی انسان تنها یک نفر به این غول زشت حق می داد. درکش می کرد. دوستش می داشت یا حداقل سوپرمن می شد و برای نجات دنیا جانش را می گرفت و خلاصش می کرد. کسی شیشه عمرش را ندیده؟! که زمین بزند و بشکندش و خلاصش کند؟!

96/05/03

Comment  ۰

No Comment

Send Comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">