آقای پدرم! روزت مبارک.
من همان اندازه که از مار می ترسم، همچنین از زیرزمین
های تاریک، از درد به دنیا آوردن انسانی دیگر، به اندازه ترس از مبتلا شدن
به سرطان و ظهور تومور توی مغزم و جولان دادن جوش های خونی، به اندازه ترس
از چشم ناپاکی شریک زندگی آینده ام، حتی به اندازه درد مردن و ترس از شب
اولی که در گورم می خوابانند و آن فرشته های مطیعی که شکنجه ام خواهند کرد،
من به اندازه تمام ترس ها و دردهای دنیا، از گم شدن پول هایم می ترسم.
آن عیدی که به شیراز سفر کردیم، همان طور که در کلی
تبریک عید و تولدم غوطه می خوردم، آقای پدر یک دستبند سنتی فیروزه ای خرید و
به من هدیه داد. می مردم برایش. آنقدر دوستش داشتم که حد نداشت اما چه
شد؟! لابه لای خوش بختی آن روزها، بین جمعیت آن شهر زیبا گم شد. تمام راه
رفته را برگشتم، تمام خیابان ها را دویدم اما پیدایش نکردم. خسته نشدم اما
آقای پدر دیگر اجازه تقلا کردن به من نداد. فکر می کرد آن پولی که برای
دستبندم داده حلال نبوده که گم شده است. مثل آن که مارها دور تنم پیچیده
باشند ترس به جانم پیچید و هر لحظه بیشتر از قبل تنم را می فشرد. مال حرام
بین پول های آقای پدرم؟! نـــه!!
آن شب با همه ترسی که به جانم افتاده بود گذشت. آن دستبند
فراموش شد. آن شهر و روزهایی که در آن سپری شد خاطره شدند تا این که آن
روز، برای افتتاح حساب به بانک رفتیم. آن هم بدون آن که کیفی همراهم باشد و
پولی در جیبم داشته باشم. یک اسکناس سبز دستم داد و خواست تنهایی برگردم
خانه. آن روز هم به خودم لرزیدم. اسکناس توی جیبم نبود. گم شده بود و آن
عید دوباره برایم زنده شد.