دلم شکست.
Wednesday, 31 Khordad 1396، 02:33 AM
دیدن مردی با سی و پنج سال سن، که این روزهایش را با خستگی از کار زیاد و جیب خالی و پله های بانک و وام موافقت نشده و شب های نفس گیر می گذراند، که تفریح ندارد، پشتوانه ندارد، پدری که دستش را بگیرد ندارد، مادر ندارد، پارتی و پول و پررویی ندارد، هیچ ندارد، جز یک زندگی پر دردسرِ پرخرج، که با یک دعوت کوچک به استخر و کمی آب تنی چشمانش برق می زند و مثل بچه ها ذوق می کند، آه ... از نهادم بلند کرد. این آه را فوق کـــــشدار بخوانید.
هی! بابای بی پولی بسوزد.
96/03/31