کمک کن بادکنکم پاره نشود.
این روزها دلم جور دیگری است. مدام چیلی ویلی می شود. مثل آن که بادکنکی را پر از آرد کنی و سرش را گره بزنی. توی دست هایت فشار دهی و هر بار پوسته اش نازک و نازک تر شود. تا مرز پاره شدن برود اما پاره نشود و آردها نپاشد بیرون و گند نزند به هیچ جایی. دلم چیلی ویلی می شود. تا مرز پاره شدن می رود اما پاره نمی شود. پاره نمی شود و گند نمی زند به زندگی ام. فقط دارد جانم را بالا می کشد. می شود به این جای نوشته که رسیده اید کمی اشک هم بریزید؟! برای این همه چیلی ویلی شدن! بعضی وقت ها فاصله دانستن تا باور می شود از قعر زمین تا آسمان هفتم. منی که باورم ته کشیده در این روزهای پریشان. منی که از کابوس ها هم ترسناک تر شده ام. که تا کفر، قدر پوسته ی یک بادکنک فاصله دارم. که می ترسم. که نکند یک وقتی، زبانم لال، گمان کنم که مهربان توانایم نمی تواند گره زندگی ام را با دستان پرقدرتش باز کند. می شود به این جای نوشته که رسیده اید کمی هم بلرزید؟! برای این همه باور از دست رفته. این بار نه دو راه، بلکه بین هزار و یک راه گیر افتاده ام. بین تمام راه های دنیا شاید. بین هجمه ای از شک و ترس و نگرانی و ناامیدی. در این آشفته روزگار منی هستم که باورش ته کشیده. که دانستنش را گذاشته در کوزه. که دارد پوسته ی ایمانش پاره می شود. که دارد گند می زند به زندگی اش. شاید هم تقصیری نداشته باشد. شاید وسواس گرفته باشد. یا تنهایی مغزش را تاب آورده است. تنهایی بیقرارم کرده است. که دلم چیلی ویلی می شود. که فکر می کنم دنیا به آخر رسیده است. که پوسته ی بادبادکم دارد پاره می شود. آری! تنهایی فشار آورده. مگر می شود مهربان توانایم از پس مشکلاتم برنیاید؟!! می شود به این جای نوشته که رسیده اید کمی هم لبخند بزنید؟!