خواب شیرین
بعد از این همه سال طعم گذشته را به من هدیه دادی. تو که دلت قدر کفترهای همسایه کوچک است. تا صبح از سرما به خودت پیچیدی تا دل مرا نشکنی. هر چند که خودم هم تا صبح به خودم پیچیدم و از سرما لرزیدم و خواب به چشم هایم نیامد. فکر می کنم تو بیشتر کیف کردی. بیشتر از من با طعم گذشته ها حال کردی. مامان خانم را ندیدی. وقتی از سر کار برگشت و دید همه مان در هال و روی زمین خوابیده ایم تا چند دقیقه تکان نمی خورد. فکر می کرد بچه هایش خل و چل شده اند. او مقصر نیست عزیز دل. آن قدر غرق در کار و خرج و برج زندگی شده است که یادش رفته دخترهایش طعم گذشته ها را با هیچ چیزی عوض نمی کنند. یادش رفته که هر چه پتو و پارچه ی گرم بوده آورده و روی مان انداخته و کلی هم عصبانی شده. تو اما ناراحت نشو عزیز دل. به خوابت ادامه بده. مثل بچگی ها تا خود ظهر بخواب. فردا پس فردا که هر کدام مان رفتیم سی خودمان دیگر از این خواب ها گیرت نمی آید. دیگر از این طعم ها هیچ جایی پیدا نمی شود. راستی!! لباس های تو هم مثل لباس های من بوی خوش بختی گرفته اند؟!